✅ داستان کوتاه (159) 🌷 داود و حزقیل روزي حضرت داود (ع) از شهر بیرون آمد و به سوي کوهی حرکت نمود. در آن حال مشغول خواندن زبور بود. وقتی که زبور را می خواند، کوه و دشت و پرندگان و چرندگان با او هم آواز می شدند! داود به کوه رسـید. در بالاي کوه یکی از پیـامبران به نـام حزقیـل سـاکن بود، او از هم آهنگی سـنگ ها و کوه ها و حیوانات متوجه شد شخصی که می آید داودِ پیامبر است. داود از حزقیل اجازه خواست نزدش برود، او اجازه نداد. داود سخت گریست. خداوند به حزقیل وحی کرد به داود اجازه ملاقات بده و او را سرزنش مکن. حزقیل برخاست و دست داود را گرفت و بالاي کوه برد. داود (ع) گفت: اي حزقیل! آیا لحظه اي شده فکر گناه کنی؟ حزقیل گفت: نه. داود پرسید: هیچ دچار عجب و خودبینی شده اي؟ حزقیل گفت: نه! داود پرسید: هرگز دل به دنیا داده اي و از شهوت و لذتش خواسته اي؟ گفت: آري! گاهی چنین شده ام. پرسید: آنگاه که اندیشه ي دنیا به دلت راه یافت چه کردي؟ گفت: وقتی چنین شدم به این دره رفتم و عبرت گرفتم. حضـرت داود خود به آن دره رفت. در آنجـا تختی از آهن بود و جمجمه ي پوسـیده و اسـتخوان هـاي از میان رفته و لوحی از آهن که نوشته اي در آن بود. داود آن لوح را خواند. نوشته شده بود: من ازوي پسـر مسـلم هسـتم. هزار سال سـلطنت کردم. هزار شـهر ساختم. هزار دختر گرفتم. ولی در آخر، بستر من خاك شد و بالینم از سنگ و همنشین هایم کرمها و مار. هر کس از وضع من با خبر شد، فریب دنیا را نخورَد. 📚 داستانهای بحارالانوار، ج 9، ص 206 📱 کانال سبک زندگی متقین: @mottagheen