📣 داستان کوتاه (70)
✅ اثر امید
روزي حضرت عیسی (ع) در جایی نشسته بود. پیر مردي را دید که زمین را با بیل براي زراعت زیر و رو می کند. حضرت عیسی به پیشگاه خدا عرض کرد: خدایا امید را از دل او ببر!
ناگهان پیرمرد بیل را به یک طرف انداخت و روي زمین دراز کشید و خوابید. کمی گذشت. حضرت عیسی (ع) به خدا عرض کرد: خداوندا امید را به او بر گردان!
ناگهان مشاهده کرد که پیرمرد از جا بر خاست و دوباره شروع به کار کرد!
حضرت عیسی از پیرمرد پرسید و گفت: چطور شد که بیل را به کنار انداختی و خوابیدي و کمی بعد ناگهان برخاستی و مشغول کار شدي؟
پیرمرد در پاسخ گفت: در مرتبه اول با خود گفتم من پیر و ناتوانم. ممکن است امروز یا فردا بمیرم. چرا این همه به خودم زحمت دهم؟ با این اندیشه بیل را به یک طرف انداختم و خوابیدم! ولی کمی که گذشت، با خود گفتم: از کجا معلوم شاید من سالها زنده بمانم. اکنون زنده هستم و انسان تا زنده است وسایل زندگی برایش لازم است. پس باید براي خود زندگی آبرومندي تهیه نمایم. این بود که برخاستم و بیل را برداشتم و مشغول کار شدم.
📚 داستانهای بحارالانوار، ج 5 ص 204
📱 کانال سبک زندگی متقین:
@mottagheen