✅ داستان کوتاه (222) 🌹 خدا حامی متقین مردکی به نام بطحایی، پیش متوکل عباسی از امام هادي (ع) سخن چینی کرد که امام، اسلحه و پول و نیرو فراهم آورده و قصد قیام دارد. متوکل به سعید حاجب دستور داد شبانه به خانه امام هجوم ببرد و هر چه پول و اسلحه بیابد ضبط کرده، بیاورد. سعید حاجب می گوید: شبانه به خانه آن حضرت رفتم. نردبانی نیز همراه خود بردم و به وسیله آن خود را بالاي پشت بام رساندم. سپس از پلکان پایین آمدم. شب تاریک بود. در این فکر بودم که چگونه وارد اتاق شوم. ناگهان امام از داخل اتاق مرا صدا زد و فرمود: سعید! همانجا بمان تا برایت شمع بیاورند. فوري شمع آوردند. داخل اتاق شدم. دیدم امام جبه اي از پشم به تن دارد و کلاهی بر سر گذاشته و جانماز را روي حصیر انداخته و مشغول مناجات است. امام به من فرمود: این اطاقها در اختیار شماست. می توانی همه را بگردي! وارد اتاقها شدم و همه را بازرسی کردم. ولی چیزي در آنها نیافتم. تنها کیسه اي که مُهر مادر متوکل، خلیفه عباسی، بر آن خورده بود، پیدا کردم و کیسه اي دیگر که مهر شده بود، نیز با آن بود. هر دو را برداشتم. آنگاه امام فرمود: زیر این جانماز را نیز نگاه کن! جانماز را بلند کردم. شمشیري که داخل غلاف بود، دیدم. آن را نیز برداشتم و همه را نزد متوکل بردم. هنگامی که چشم متوکل به مُهر مادرش روي کیسه افتاد، مادرش را خواست و جریان کیسه را از او پرسید. مادرش گفت: آن وقت که بیمار بودي، نذر کردم هرگاه تو بهتر شدي، ده هزار دینار از مال خودم به ابوالحسن هادي بدهیم. پس از بهبودي شما، آن را در همین کیسه گذاشتم و برای او فرستادم که ابوالحسن هادی حتی آن را باز هم نکرده است. متوکل کیسه دوم را باز کرد. چهارصد دینار بود. آنگاه به من دستور داد یک کیسه دیگر روي کیسه زر مادرش گذاشته و هر دو کیسه را با آن شمشیر به ابوالحسن هادی باز گردانم. من کیسه ها و شمشیر را به خدمت امام باز گرداندم. اما از حضرت خجالت می کشیدم. از این رو عرض کردم: سرورم! برای من سنگین بود که آن شب بدون اجازه شما وارد خانه شوم. اما چه کنم که مأمور بودم و توان سرپیچی از فرمان امیر نداشتم. امام (ع) فرمود: و سیعلم الذین ظلموا اي منقلب ینقلبون: به زودي ستمگران خواهند فهمید به کجا بازمی گردند. 📚 داستانهای بحارالانوار، ج 4 ص 137 📱 کانال سبک زندگی متقین: @mottagheen