🌹 یک داستان کوتاه (99) زُهري در شبی تاریک و سرد، امام سجاد (ع) را دید که گندم و هیزم بر دوش گرفته و می رود. زهری به امام (ع) گفت: پسر پیامبر! این چیست؟ به کجا می برید؟ حضرت فرمود: من مسافرم. این توشه سفر من است. آن را می برم در جاي محفوظی بگذارم تا هنگام مسافرت دست خالی و بی توشه نباشم. زهری گفت: این غلام من است. اجازه بفرمایید او این بار را بر دوش گیرد و هر جا می خواهید، ببرد. امام فرمود: بگذار خودم بار خود را ببرم. تو راه خود را بگیر و برو! با من کاري نداشته باش! چند روز گذشت و زهری بار دیگر امام سجاد (ع) را دید و به ایشان گفت: من از آن سفري که آن شب درباره اش سخن گفتید، اثري ندیدم! امام فرمود: سفر آخرت را می گفتم. براي آن آماده می شدم. آمادگی براي مرگ با دوري از کارهای و انجام کار خیر حاصل می شود. 📚 وسائل الشیعة , جلد۹ , صفحه۴۰۱ 📱 کانال سبک زندگی : @mottagheen