کار مظلومیت امیرالمومنین به آنجا رسیده بود که زهرای پهلو شکسته‌اش را برداشته بود در خانه مهاجر و انصار می‌رفت. بی‌بی که نمی‌توانست راه برود، او را بر استری سوار کرده بود، افسار استر را گرفته بود در دل شب، در خانه مهاجر و انصار که  اگر حرف مرا نمی‌شنوید، حرف این دختر پیغمبرتان را بشنوید. ببینید چه مظلومیتی است! ببینید حسن و حسین چه دیدند در عالم در کودکی! ببینید حسین چه دیده بود از بابای مظلومش علی! که وقتی اسم امیرالمومنین را روز عاشورا آوردند، نتوانست خود را کنترل کند: و بکی بکاءً عالیا، بلند بلند میان میدان جنگ گریه کرد. یاد ناحقی‌هایی که با مولا کردند، آقا گریه کرد. نمی‌دانیم کدام منظره‌ها یادش آمد و گریه کرد؛ آیا یاد اینکه میان کوچه مادرش را سیلی زدند، افتاد و گریه کرد؟ یا  به یاد آن شبی که بدن مادرشان را علی داشت غسل می‌داد و سر به دیوار گذاشت و ناله زد، گریه کرد؟ یا به یاد آن وقتی که پدرشان غریب‌وار بدن مادرشان را داشت در قبر می‌گذاشت و گریه می‌کرد، گریه کرد؟ نمی‌دانیم. یا غیر از اينها بود یا همه اینها... @msaliagha