•••─━━⊱✦🔹﷽🔹✦⊰━━─••• ❤️لیست خرید❤️ قسمت پایانی ••─━⊱✦🔸✦⊰━─•• ♦️اول برج که حقوقا رو ریختن، دیدم خانمم داره لیست خرید اماده میکنه _بیا هنوز دو قرون پولتو خرج قسطا و قرضات نکردی بریم خرید.  _باشه اما این بار می خوام بریم یه فروشگاه جدید _ فروشگاه جدید؟ کجاست؟ چی جوریه؟ _ خیلی با کلاسه، انقدر باکلاس که لیست خرید تو میدی،  برات جنسا رو آماده می کنه بعد بهت زنگ میزنه که بیا ببر!  _جدی میگی؟ _ آره،مگه شوخی دارم ••─━⊱✦🔸✦⊰━─•• ♦️فردا صبح به شماره حاج حسین که روی فاکتور بود زنگ زدم. _ سلام اقای حاج حسین!!! _ بله بفرمایید _من همونیم که ازتون یکی دو بار آب معدنی خریدم (خودم از این نحوه معرفی خنده ام گرفته بود) _بله، بفرمایید، بفرمایید، شناختمتون _خواستم ببینم اگه زحمتی نیست یه مقداری وسیله برای خونه می خوام  لیستشو بدم برام آماده کنید بیام بگیرم، امکانش هست؟ _بله بفرمایید. از  روی لیست براش خوندم و اون تند تند یادداشت می‌کرد، آخرش هم گفت باشه تا شب اماده می کنم بهتون زنگ می زنم. گفتم حالا خیلی عجله ای نیست.  تشکر کردم و قطع کردم. ••─━⊱✦🔸✦⊰━─•• ♦️سر شب توی خونه جلو تلویزیون دراز کشیده بودم که صدای زنگ گوشی ام اومد. خانمم بدو بدو گوشی رو می آورد. پرسیدم کیه؟ گفت فک کنم از همکاراته، نوشته حاج حسین. خندم گرفت. از بس که توی اداره ما رو حاج آقا و خانم  ها مون رو هم ندیده حاج خانم صدا می‌زنن، بنده  خدا فک کرده  بود حاج حسین از همکاراست.  حاج حسین گفت لیستتون آماده شده اگه دوست دارین میتونین امشب بیایین بگیرین.  به خانمم گفتم از فروشگاه بودن خریدا آماده است، بریم بگیریم؟ گفت: اره بریم ببینم این فروشگاه باکلاس کجاست. ♦️ سوار ماشین شدیم، نزدیکای راه آهن که رسیدیم گفت حالا این همه فروشگاه تو این شهره، مجبور بودیم بیایم این طرف؟  یه ساعته توی ترافیکیم. پیچوندمو جوابشو ندادم!! وقتی پیچیدم توی کوچه فرعی و چشمش افتاد به اون خونه های قدیمی یه جورایی با تعجب به من نگاه کرد و گفت: مطمئنی داریم میریم فروشگاه؟ گفتم آره صبر کن خودت می بینی. ♦️تا جلو مغازه ترمز زدم حاج حسین از مغازه اومد بیرون، فکر کنم دیگه ماشین رو می شناخت. پیاده شدم.خانمم یه نگاهی به من کرد و با تردید پیاده شد. هنوزم باورش نمی شد که فروشگاه همین جا باشه. بازم حاج حسین سلام کرد. رفتیم توی مغازه. همه چیز رو مرتب توی پلاستیک گذاشته بود و روش یکی از همون فاکتور خوشگلا. با اجازه ما یه لواشک هم داد به زهراسادات. ♦️ هنوز خانمم از اون حالت بهت و تعجب بیرون نیومده بود که وسیله ها رو گذاشتم توی ماشین و راه افتادیم. نگاهی کرد به فاکتور و گفت: اوووو وه!! چهاااارصد هزااار تومن؟  گفتم آره دیگه این ماه حبوبات زیاد خریدیم، فک کنم  اندازه یه سالی باشه. خندید و گفت: یه سال؟؟  هزار بار بهت گفتم بیا حداقل یه ابگوشت یاد بگیر که اندازه ها دستت بیاد، این نخود لوبیا ها برای دو سه ماهه. ♦️ _نکنه زیاد گرفته.  اصلا جنس خوب گذاشته؟  پلاستیکا رو باز نکردیم ببینیم چی توش هست. چیزی کم و کسر نباشه. نگاه کردم به لواشک دست زهراسادات و گفتم:  نه، زیاد نباشه کم نیست.  با یه لحنی که بخواد تخفیفای فروشگاها رو مسخره کنه گفت:  با هر ۱۰۰ هزار تومان خرید از فروشگاه ما ده هزار تومان تخفیف بگیرید. چیزی نگفتم، خودش می دونست که خیلی توی زندگی دنبال تخفیف نیستم. نه اینکه پول برامون مهم نباشه، نه، به خاطر سبک خاص زندگیمونه که خیلی نمی تونم توی بازار بچرخم و با مردم چک و چونه بزنم، حتی همین فروشگاه زنجیره ای نزدیک خونمون هم که میرم بخاطر تخفیفش نیست، بخاطر اینه که فروشگاه بزرگه  و همه چیز داره و من که اهل بازارگردی نیستم ماهی یک بار این عذاب! رو تحمل می کنم و دیگه تا ماه بعد راحتم. ♦️ دخترم چشمش به فاکتور افتاد _بابا این نقاشی کیه؟ _اسمشو نمی دونم، نوه همون حاج آقاست.  _چقد جالبه، چی خوشگله، میشه اسمش رو بپرسی؟   _باشه دفعه بعد که  اومدیم خرید اسمشو می پرسم  ••─━⊱✦🔸✦⊰━─•• ♦️از این قضیه سه سال می گذره و توی این سه سال، هر ماه من و سه چهار تا از همکارای اداره از همونجا خرید می کنیم. حاج حسین برای مغازه‌اش یخچال گرفته،  بستنی اورده و حالا دور برش شلوغ شده و پر بچه است.  هنوز هم هر وقت خرید داریم زنگ می زنیم و برامون اماده می کنه.  راستی یادم رفت بگم، امسال عید زنگ زد بهم و گفت: نوه ام اومده، اگه می شه زهرا سادات رو بیار با هم بازی کنن. ♦️پایان ••─━⊱✦🔸✦⊰━─•• 🖌: ! 🔹سروش sapp.ir/msnote 🔸ایتا Eitaa.com/msnote 🔹بله https://ble.im/msnote 🔸تلگرام https://t.me/msnote