شعر ذیل تلفیقی از محتوای آیات سوره های صافات و مدثر است که سرکار خانم موسوی ویراستار محترم تفسیر همگام با وحی سروده اند و ادامه دارد. بخشی از آن را با اجازه از ایشان تقدیم حضورتان می کنم. امید که لذت ببرید و بهشت برین نصیبتان 👇👇👇 شبی دیدم به رویا در بهشتم چه نیکو بود زیبا سرنوشتم بدیدم بس فراوان لطف یزدان ز نور رحمتش جنت گل افشان چو گشتند جن و انس بر بنده مهمان نمی اندک نگشت از بحر احسان چه وصفی گویم از قصر بهشتش هم از نقره هم از زر بود خشتش گلش مشک، و شن و سنگش ز مرجان ز مشک و زعفران شد خاکش الوان نمودم تکیه بر راحت سریری همه پوشاک من زیبا حریری پذیرایی به دست نو غلامان ز میوه پر طبق ها و ز ریحان شراب خوش گوارش بود کافور ز تسنیمش بگشتم از بلا دور به رودی از عسل جوشان و ساری مصفا شد تنم ز انهار جاری درختانش پر از برگ و ثمر بود به ظل موز و سدرش تن بیاسود هر از چندی نسیمی از کناری که می بخشید بر جانم قراری همه با چهره و سیمای رعنا کنارم صیرتی زیبا به هر جا هر انچه خواستم گردید پیدا ز اکل و شرب و از مرغ و مسما ندانم از چه این حظ فراوان؟ به هر سویی که می رفتم خرامان تو گویی من گنه ناکرده بودم پر از احسان و جودش تار و‌ پودم به این اندیشه ها در خواب بود و از شرم گنه بی تاب بودم خداوندا چرا این سان نمایی؟! چرا این گونه رویی بر گشایی؟! در این جنت نشستند جمله یاران پر ازشور و طراوت همچو باران مقابل بر سریری از سعادت بدون کینه و حقد و حسادت تمام گفت و گو خیر و سلامت و حظ و دل خوشی هایی به غایت شدند مشغول صحبت‌های دیرین به دستان جام‌های شرب شیرین بپرسیدند از نام و نشانی ز یارانی که بودند در زمانی یکی گفتا رفیقم را ندیدید؟ ز فرجام بد و نیکش شنیدید؟ همیشه منکر این روز ها بود به کلی فارغ از یوم جزا بود به مرگ و بازگشت روح و پیکر نبودش ذره ای ایمان و باور نظر افکند و دید او را به آتش که تا اوج فلک برخاست آهش بگفتا لطف ایزد گر نبودم به دنبال خطاها رفته بودم چو انعام خداوندم نمی‌بود نبودم ره به این مأوا و مقصود دوباره امد این پرسش ز جنت به اهل دوزخ بشکسته بیعت چرا قعر سقر منزل گزیدید؟ چرا این گونه از جنت بریدید؟ سقر، آن وادی سخت و نفس گیر که در شرح و بیانش گنگ، تعبیر نه کس زنده بماند نه بمیرد عذاب و آتشش جان را بگیرد سیه رویی فراتر از شب تار سقر، بریان نماید جلد و رخسار رهایی بخش زان وادی نباشد نه عذر و نه گذشت‌ و نه شفاعت بگفتند ما نبودیم از مصلین نبودیم در پی اطعام مسکین تمام عمر را بیهوده دادیم ندانستیم در قعر فسادیم به ما گفتند باشد روز آخَر ز امروز جهان زیبا و برتر به انکار و تمسخر خنده کردیم ز عصیان، نامه را آکنده کردیم جهانی در پس دنیا ندیدیم به قدر عمر، خسران را خریدیم به ناگه سررسیده وقت مردن چشیدیم طعم سخت جان سپردن چو حق را با تعصب کذب خواندیم بهشت خلد را از خویش راندیم ادامه دارد ...