🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 ⭕️ 🔶قسمت شصت و هشتم 🔶 دوباره عبد الصالح را در قرار گاه دیدم. همان اول، آشنایی دادم و او هم گفتکه من را یادش می آید. سر صحبت را باز کردم و پرسیدم: حاجی شما سپاه قدسی هستی؟ لبخند عمیقی زد و گفت: نه عمو! من یک بسیجی ساده ام اما من که او را موقع سر کشی فرماندهان قرارگاه از سنگر نگهبانی ام دیده بودم، کوتاه نیامدم وگفتم: حاجی، راهی هست من اینجا ماندگار بشوم؟ یا هر وقت خواستم بیایم، راحت و بی درد سر اعزام بگیرم؟ گفت : این ها حرفه! باید خانم علیه السلام تو را بخرد تا ماندنی بشوی . به خودم آمدم ، راست می گفت. فرمانده اصلی کس دیگری بود 👉 @mtnsr2 🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱