چند میگیری اورژانس کار باشی؟ ⚫مرثیه ای بر یک ماموریت ... برای نجات مصدومان یک حادثه اعزام میشد؛ غافل از اینکه بداند دست تقدیر برای او چه سرنوشت غمناکی را سیاهه کرده است. غروب جمعه روزی از ماه سوم سال بود. داشت چایی داغ عصرانه اش را میخورد که ناگهان زنگ هشدار به صدا در آمد. تصادف، نرسیده به روستای جابر! در ایلام باید کمتر از یک دقیقه از پایگاه خارج میشد و به سمت آن آدرس آشنا حرکت میکرد. چایی عصرانه اش را یک نفس سر کشید و تلخی گصِ آن در کامش نشست. لباس فرم سفیدش که آرمهایی به شکل ستاره روی بازوانش وصله بود را مرتب کرد. ثانیه ی ۴۷ بود که به دیسپچ اعلام کرد آن روز که شیفت را تحویل گرفته بود و تجهیزات و داروهای آمبولانس را چک میکرد، نمیدانست که امروز چقدر با روزهای دیگر فرق دارد. حتی زمانی که برای کمک به یک بیمار قلبی ۷۳ ساله به خانه ای قدیمی در همان حوالی پایگاه رفته بود و مددجو، همسر مسنش به او گفته بود: خیر از جوانیت ببینی مادر، هیچکس را نداشتم که کمکم کند؛ هم نمیدانست طالع امرزوش چقدر با روزهای دیگر توفیر دارد. اعلام متعدد دیسپچ کنجکاویش را برانگیخت. با آژیر و گردان روشن و سرعت بالا در حال نزدیک شدن به محل حادثه بود. میدانست ماموریت سنگینی پیش رو دارد. اما چقدر سنگین؟! از دور شلوغی ماشین ها و جمعیت را میدید که بال بال میزنند. یک نفر از تماشاگران به پیشوازش آمد. شروع کرد به فریاد زدن و فحاشی که چرا دیر آمده اید. داشت با خودش فکر میکرد که هنوز ۵ دقیقه از اعلام ماموریت نگذشته است! بی اعتنا به آن تماشاگر به سمت خودروهای واژگون شده رفت. قدم به قدم نزدیک تر شد. صداهای مبهمی در اطرافش م