هدایت شده از 
. هر شب یکی از قتل هایش را مینوشت. بسیار زیبا مینوشت؛ مانند یک رویایی جنایی بی نقص که در ذهن یک بیمار روانی نیز نقش میبست حیرت اور و دقیق بود. عده ای انها را میخواندند. خوششان می امد و فردایشان انها میشدن نقش اصلی قصه ی بعدی او. بسیار جالب است که کسی متوجه ی جمله دائم، در حال تکرار شدن ان در رمان های حقیقی او بود نمیشد: "خون، مرا سیراب نمیکند. مرگ هم همینطور. من فقط نمیدانم چی مرا از این تشنگی ابدی نجات میدهد. " فقط برق خاصی که چشمانش را تبرئه میکرد؛ گاهی کاراگاه فکر میکرد پدرش با علم توانسته او را اینگونه بیمار کند و برق چشمانش هم عوارض بیماری ست و کمی بعد هم دگر با کلمه ی گاهی درباره ی این موضوع حرف نمیزد. مطمئن بود.یعنی ثابت شد بود.