┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ @myganj حرف زنش را هم قبول نکرد! وقتی که استاد ناغافل به خانه برگشت زنش تعجب کرد و گفت: چرا زود برگشتي؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانيت به همسرش گفت: ” مگر كوري؟ رنگ زرد مرا نمي‌بيني؟ بيگانه‌ها نگران من هستند و تو از دورويي و كينه، بدي حال مرا نمي‌بيني. تو مرا دوست نداري. چرا به من نگفتي كه رنگ صورتم زرد است؟ “ زن بینوا گفت: “اي مرد تو حالت خوب است. بد گمان شده ‌اي. “ استاد گفت: “تو هنوز لجاجت مي‌كني! اين رنج و بيماري مرا نمي‌بيني؟ اگر تو كور و كر شده‌اي من چه كنم؟” زن گفت : الآن آينه مي‌آورم تا در آينه ببيني، كه رنگت كاملاً عادي است. استاد فرياد زد و گفت: “نه تو و نه آينه ‌ات، هيچكدام راست نمي ‌گوييد! تو هميشه با من كينه و دشمني داري. زود بستر خواب مرا آماده كن كه سرم سنگين شد.” زن كمي ديرتر، بستر را آماده كرد، استاد فرياد زد و گفت: تو دشمن مني. چرا ايستاده‌اي ؟ زن نمي‌دانست چه بگويد. با خود گفت اگر باز بگويم تو حالت خوب است و مريض نيستي، مرا به دشمني متهم مي ‌كند و گمان بد مي ‌برد كه من در هنگام نبودن او در خانه كار بد انجام مي ‌دهم. اگر چيزي نگويم اين ماجرا جدي مي ‌شود چون این مرد دهن بین است و دیوانه. زن با این افکار بستر را آماده كرد و استاد دراز كشيد. مادران معترض و استاد مریض فردا صبح کودکان که دیدند نقشه شان گرفته است، دوباره به مکتب رفتند و كنار استاد نشستند و آرام آرام درس مي ‌خواندند و خود را غمگين نشان مي‌ دادند. شاگرد زيرك با اشاره كرد كه بچه‌ ها يواش يواش صداشان را بلند كردند. بعد گفت : ” آرام بخوانيد صداي شما استاد را آزار مي ‌دهد. آيا ارزش دارد كه براي يك ديناري كه شما به استاد مي ‌دهيد اينقدر درد سر بدهيد؟ “ استاد گفت: “راست مي ‌گويد. برويد. درد سرم را بيشتر كرديد. درس امروز تعطيل است. بچه‌ها براي سلامتي استاد دعا كردند و با شادي به سوي خانه‌ ها رفتند.” وقتی کودکان به خانه برگشتند مادران با تعجب از بچه‌ها پرسيدند : ” چرا به مكتب نرفته‌ ايد؟ كودكان گفتند كه از قضاي آسمان امروز استاد ما بيمار شد.” مادران حرف شاگردان را باور نكردند و گفتند: “شما دروغ مي‌ گوييد. ما فردا به مكتب مي‌آييم تا اصل ماجرا را بدانيم.” كودكان گفتند: “بفرماييد، بروييد تا راست و دروغ حرف ما را بدانيد.” بامداد فردا مادران به مكتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روي او بود عرق كرده بود و ناله مي‌ كرد. مادران پرسيدند: “چه شده؟ از كي درد سر داريد؟ ببخشيد ما خبر نداشتيم. “ استاد گفت: “من هم بيخبر بودم، بچه‌‌ها مرا از اين درد پنهان باخبر كردند. من سرگرم كارم بودم و اين درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتي با جديت به كار مشغول باشد رنج و بيماري خود را نمي‌ فهمد”. آن تفاوت هست در عقل بشر که میان شاهدان اندر صور زین قبل فرمود احمد در مقال در زبان پنهان بود حسن رجال ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ سخن آخر گاهی تاثیر سخن و حرف مردم بر آدمی چنان است که باعث می شود انسان عقلانیت را کنار بگذارد و تنها به دهان مردم نگاه کند و بر طبق آن تصمیم بگیرد. مولوی در این داستان نشان می دهد که این تاثیر می تواند چطور حتی افراد اهل علم را هم تحت تاثیر قرار بدهد و در واقع منطقی بودن ربطی به تحصیل علم هم ندارد . البته در داستان کودکان بازیگوش و استاد سختگیر یک نکته دیگر هم وجود دارد و آن نکته بر می گردد به رفتار متقابل انسان ها با همدیگر. شاگردان مکتبخانه به قدری در فشار بودند که به خاطر اینکه کمی استراحت کنند و از دست بداخلاقی استادشان نجات پیدا کنند، ناگزیر متوسل به حیله و فریب شدند. شاید اگر استاد کمی رفتارش منطقی تر و با محبت تر بود، شاگردانش برای رهایی از دستش متوسل به حیله و فریب نمی شدند. ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ @myganj