هدایت شده از سه+تاپ
هر شب از مسجد که برمی‌گشتم، صحبت‌های پیامبر را برای فاطمه می‌گفتم. برایم جالب بود که همه را میدانست. ــ ابالحسن، قربانت شوم! حسن زودتر از شما می‌آید. متکاها را روی هم می‌گذارد، روی آن می‌نشیند و واوبه‌واو حرف‌های پیامبر را برایم می‌گوید. ــ که‌این طور...! چقدر دوست دارم سخنرانی‌کردنش را ببینم. ــ فکر کنم اگر شما باشی خجالت بکشد حرف بزند. فردا زودتر از حسن به خانه برگشتم. حسین را دست فاطمه دادم و پشت در اتاق قایم شدم. حسن آمد. منبرش را درست کرد و نشست. خواست مثل پیامبر حرف بزند که به لکنت افتاد. ــ حسن‌جان، روشنی چشمم. چرا حرف نمی‌زنی مادر؟ ــ مادر زبانم قاصر است، چون بزرگواری دارد به حرف‌هایم گوش می‌کند. از پشت در بیرون آمدم. بغلش کردم و یک دل سیر بوسیدمش. 📚 حیدر؛ آزاده اسکندری 🌱 سه‌تاپ | @setup_ir