از کلهی سحر تا بوق سگ بیدار است و نمیدانم دنبال چی میگردد.
پدر پرسید: "دنبال چی میگردی؟"
آیدین گفت: "دنبال خودم."
اوایل خیال میکردم حتما یک همزاد دارد که آزارش میدهد. گاه به ذهنم میآمد که اجنه تصرفش کردهاند، اما هیچکدام از این چیزها نبود. دانستم که خودش را آزار میدهد و هی فروتر میرود. همهچیزش وارونه بود. عاشق شدنش هم به آدمیزاد نرفته بود. در تب عشق یک دختر ارمنی موبور میسوخت که اسمش سورمه بود. سالها در یک کارخانهی چوببری کار کرد.
هرچه پول درآورد کتاب خرید، و همهاش خیال میکرد شاعر است.
پدر پرسید: "دنبال چه میگردی؟"
گفت:"دنبال خودم."
#سمفونیمردگان