💟 دلنوشته
دست خالی آمدم🤲
📌تا چشم بر هم میزنم آسمان آبی روز، به سرخی غروب رنگ میبازد و شب بر سرم سایه میافکند. شبی که همه ذرات وجودم، خنکای رحمتش را از لابلای مولکولهای اکسیژنی که تنفس میکنم حس میکنند.
🌙امشب شب آخر است. شبی که اگر غفلت کنم و با او نباشم، نمیدانم شاید حسرتش تا هزاران ماه بر سینهام سنگینی کند.
نمیخواهم با دست خالی روبرویش بنشینم. دوست دارم هدیهای، تحفهای، چیزی برایش در طبق اخلاص بگذارم.🎁 فکر میکنم، تمام ثانیههای عمرم را به دنبال دستمایهای زیر و رو میکنم. به امید چیزی که بتوانم عرق شرم پیشانیام را در پس آن پنهان کنم. اما افسوس! چه بگویم که عمرم مصداق بارز این بیان شریف مولا امیرالمومنین علیه السلام است که فرمود: وَقَدْ اَفْنَيْتُ عُمْري في شِرَّةِ السَّهْوِ عَنْكَ، وَاَبْلَيْتُ شَبابي في سَكْرَةِ التَّباعُدِ مِنْكَ.
❇ به ناچار به سمت قفسه کتابخانهام میروم (تنهایی جایی از خانه ام که همیشه بوی او را میدهد).
📚کتابهایم ورق می زنم که شاید بتوانم از سطری ایدهای بگیرم و بر دستهای خالیام بگیرم و به محضرش پیشکش کنم.
نمیدانم کجا و چطور اما چشمم به داستان هدیه بردن مورچهها🐜 برای حضرت سلیمان نبی علیه السلام میافتد. همان روزی که حضرتشان به مُلک و پادشاهی رسیدند و هر قبیلهای (اعم از انسانها و حیوانات) هدیه ای را به محضرشان تقدیم کردند. مورچه ها در آن روزگار با یک ران ملخ🦗 (لذیذترین غذایشان) بر سلیمان نبی وارد شدند.
فکر کردم اما محبوب من بینیازتر از سلیمان است و من در مقابل او حتی از یک مورچه ناتوانتر.
✒️
@mywritings_128