مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت62💙 اون درسمو با استاد شجاعی برداشتم که خیلی از تدریسش ت
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت63💙 🌱《محسن》🌱 صبح بیدار شدمو رقیه هم برای نماز بیدار کردم‌بعدش درباره هم حرف زدیمو انقدر که خندیدیم اشکمون در اومد😂ساعت حدود ۶ بود که خوابم گرفت و خوابیدم. ساعت ۱۰ بود که بیدار شدم و با دیدن ساعت توی جام خشک شدم😳 رفتم دست و صورتمو شستم و بعد رفتم پیش رقیه. _بههه خانم خانما.چه میکنی؟ رقیه:سلاااام.خوبی.بنظر خودت من با یه چاقو و سیب زمینی چیکار میتونم بکنم؟ _قانع شدم😐 رقیه:صبحونه آمادست.. _تو نخوردیی؟ رقیه:یه کوچولو خوردم.بقیه شو میخوام با تو بخورم.... 🌱《رقیه》🌱 یهو گوشیش زنگ خورد محسن:الو جانم.. ..... محسن:چییییی؟ .... محسن:باشه باشه اومدم خدافظ محسن:نفوذیمون گفته رئیس باند امروز میاد و باید همین امروز دستگیرش کنیم. _برای ناهار بر میگردی؟ محسن:فکر نکنم _باشه خدانگهدارت❤️ محسن:خدافظ بعد از رفتنش میز صبحونه رو جمع کردم و یکم سیب زمینی اضافه کردمو.به برنج های خیس داده شده هم برنج اضافه کردم.قیمه برای ۹ نفر کافی بود. زنگ زدم به مامان و گفتم امروز ناهار بیان دور هم باشیم. بعد به زهرا زنگ زدم. بعدشم به مادر شوهر عزیییزم زنگ زدم😂❤️ ساعت ۱۱ و نیم بود که تقریبا همه اومدن و دور هم جمع بودیم. مامان:محسن نمیاد؟ _یه ماموریت یهویی پیش اومد رفت.برا ناهار هم نمیاد. مامان:خدا پشت و پناهش باشه _الهی آمین سفره رو با ریحانه و زهرا انداختیم و با تعریف های بقیه از غذا،غذارو نوش جان کردیم... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 「↳ @mzhbiha59