مرگ دو روزه یک پیرزن شنیدن این داستان از زبان وی جذابیت خاصی داشت. داستان از جایی شروع می شود که در یک روز سرد زمستانی زایمان سخت سرآغازی می شود برای سفر موقتی او؛ در حالی که که قبر و کفن و سایر اقدامات برای دفن وی آماده بود، سیدی خوشرو و ناشناس متوجه نبض وی شده و پیشنهاد می کند که دفن وی را چند روز به عقب بیاندازند. او می گوید دو نفر، یکی با چشمان کور و دیگری با چشمان سالم دستان او را گرفته و ناگهان وارد سرزمینی جدیدی می شوند؛ سرزمینی ناشناخته و بسیار متفاوت از سرزمین دنیوی. در مسیر این سرزمین به دره ای می رسند که در قعر آن شعله های آتش به آسمان زبانه می کشد و شخص همراهش (هادی) از او می خواهد که از پلی که ضخامت آن به اندازه یک تار مو بود عبور کند اما ترس از اینکه چگونه می توان از این مسیر که گذر از آن سخت به نظر می رسد رد شد.با توکل بر خدا پا روی پل می نهد و به لطف خدا عرض پل پهن شده و او عبور می کند در حین عبور نماز های اول وقتی که خوانده بود به خاطرش آورد. بعداز عبوراز پل چند کودک با لباس سفید و تمیز به استقبال او می آیند از هادی سوال می پرسند که این کودکان کیستند هادی جواب می دهد که اینان طفلان خودت هستند که در دوران طفولییت فوت شده اند و بی بی فاطمه زهرا(س) سرپرستی آنان را به عهده می گیرد . چند قدم دورتر که می شوند گوسفندانی را می بیند که در مرتعی سر سبزی در حال چرا هستند و یکی از آنها می لنگد علت را از هادی می پرسد هادی جواب می دهد که اینها نذر هایی هستند که در زمان حیات بجا آورده ای و دلیل لنگیدن این گوسفند این است که غوزک پای او را همراه استخوانهای بدنش دفن نکرده بودید همچنان حیران و بهت زده به مسیر ادامه می دادیم که چشمانمان به افرادی افتاد که به شکل خوک در آمده بودند و از گوشت بدن خود می خوردند و از همان نقطه گوشت مجدداً گوشت به وجود می آید .هادی این افراد را کسانی می دانست که در دنیا در حال غیبت بوده اند در گوشه ایی دیگر نیز شخصی را به صخره ایی بسته بودند و با سنگ او را می زنند جرم این شخص جابه جا کردن مرز زمین های کشاورزی به نفع خود بود . افرادی را دیده بود که آنها را مجبور به نشستن بر روی آتش شعله ور کرده بودند و اینان همان زناکاران بودند که به عذابی درد ناک و ابدی گرفتار شده بودند و صدای ناله ی آنها گوش فلک را کر می کرد . زنانی را دیده بود که با موی سر یا سینه هایشان آویزان بودند وعجز و ناله می کردند اینان زنانی بودند که در برابر نامحرم پوشش مناسبی نداشتند زنی با چهره ی آشنا دیده بود در حالی که چهار زانو به زمین نشسته بود زانوهایشان را به زمین میخ کوب کرده بودند که جرمش تک خوری و پنهان کردن چیزهایش زیر زانو بود که دیگران از آن نخورند . به صحنه ایی رسیده بود که زن ومردی بودند که مرد را جلوی چشمان زنش آتش میزدند و زن برای مردش ناله و طلب بخشش می کرد. این مردی بود که در دوران حیات زنش را کتک زده و او را آزار داده بود .وی را به داخل شدن در اتاقی کوچک و تاریک پر از گنجشک وارد کرده بودند گنجشکها آنقدر او را زخمی کرده بودند که نیمه جان به زمین افتاده بود اینها همان گنجشکهایی بودند که در دوران حیات آنها را شکار کرده و خورده بود بعد از مدتی زمانی که زخمهایش بهبود یافت وی را روانه ی منزلی زیبا در کنار باغی سر سبز می کنند و به او می گویند که این سرای توست تا قیامت در آن خوش و آسوده زندگی کنی ولی از آنجایی که او هنوز دل بسته ی دنیا بود از دل بستگی هایش در دنیاو خانوده اش حرف می زند التماس می کند که من باید به دنیا برگردم طفل دو روزه ام بی مادر مانده است باید به او برسم به وی خطاب می شود که اگر به دنیا بازگردی؛ زمانی که مجدد برگردی دیگر این خانه و کاشانه را نداری وممکن است بارگناهانت بیشتر شود اما او را ضی نمی شود وفقط اصرار بربازگشتن به دنیا دارد در این هنگام زنی با چهره نورانی در جلوی چشمانش ظاهر شده ومی گوید که به او فرصت دهید که باز گردد ویک جام نوشیدنی به او می دهد وبا خوردن آن به دنیا باز می گردد. در این لحظه اطرافیانش را می بیند که دور اوجمع شده و شیون وزاری می کردنداولین جمله که به زبان آورد جویای حال طفلش می شود متوجه می شود که دراین دوروز بدون مادر گرسنه مانده است. 39 سال پس از این حادثه در حالی که 83 سال سن دارد حالش وخیم می شود؛ او را به بیمارستان می برند وپزشک معالج تشخیص سرطان بدخیم معده را می دهدو به بستگانش می گوید که نهایتاً تا20 روز دیگر زنده است. وی در حالی که دربستر بیماری بود وبستگانش در کنار او بودند و برایش قرآن می خواندند یک شب متوجه سلامتی کامل او شدند به طوری که صبح زود بیدار شده وبرای اهل خانه صبحانه درست کرده بود .اطرافیان تعجب می کنندولی او می گوید که دیشب چند چهره نورانی در خواب دیده که به اوگفته اند یک سال وشش ماه دیگر از عمرت باقی است واکنون از آن زمان وعده داده