مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت #سی_و_یکم . . _ایشون آقای مهندس هستن دیگه . با شنیدنش لحن صدا
💞 💞 . قسمت . . -حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی حالتش عادی نیست . -بابا اون آقا تا چند ماه پیش از ماها هم هم بهتر راه میرفت ولی الان به خاطر امنیت من و شما... . که بابام پرید وسط حرفو گفت: _دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟! در ضمن این پسر و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که میدونستم بحث بی فایده هست...اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم. وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید...صدای گریم بلند و بلندتر میشد..با هر بار یادآوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم...دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه... ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود...تا صبح فقط گریه میکردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود . مامانم اومد تو اتاق و گفت : _دختر اینقدر خودتو عذاب نده..از دست میریا... . -آخه شما که حال منو نمیدونی مامان...دلم میخواد همین الان دنیا تمام بشه . -من حال تورو نمیدونم؟! ههه...من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم . -یعنی چی مامان؟! . -یعنی اینکه....هیچی... ولی دخترم دنیا تموم نشده...کلی خواستگار قراره برات بیاد با کلی افکار و قیافه مختلف نمیگم کیو انتخاب کن و کیو نکن نمیگم مذهبی باشه یا نباشه ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه . . اون شب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم. اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال صبح شد و دلم گرفته بود دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش . هیچکی نبود باهاش درد دل کنم یاد حرف زهرا افتادم..که هر وقت دلش میگیره میره مزار شهدا لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راه افتادم.. . نزدیک مزار که شدم.. اااا...اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟! چرا دیگه خودشه حالا چیکار کنم آروم جلو رفتم . -سلام . -سلام ریحانه جان و بغلم کرد و گفت: _اینجا چیکار میکنی؟ . -دلم گرفته بود...اومده بودم باهاشون درد دل کنم...تو چرا بیرونی؟! . -محمد گفت میخواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد . -زهرا نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم.به خدا من نمیخواستم... . -این چه حرفیه ریحانه.من درکت میکنم . آروم به سمت مزار حرکت کردم.و وارد یادمان شدم.صدای سید میومد وکم کم واضح‌تر میشد آروم آروم رفتم و چند ردیف عقب‌ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم ادامه دارد... ✍بنی‌هاشمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈