۰.صفرِ صفرم...
دستِ خالیِ خالی...
دلِ پُر و شکسته...
برایِ آمدنت...
قلبم را نذر کردهام!
۱.پیشترها گفته بودم
روضه با مدح که شروع میشود
چه بر سرِ آدم میآید اما
به مثلِ امشبی میخواهم بگویم
چند قدم فراتر از حسِ خوردشدن استخوان را
وقتی احساس میکنی
که گریز روضه
از خصائصِ شجاعت و...
غیرت و مردانگیِ اوّل مردِ عالم بگذرد...
از آسمان پرت میشوی به زمین ...
نفست طوری قطع میشود
که تا آخرِ ماجرا لالِ لال...
میانِ بُهت دست و پا میزنی!
۲.روضهخوان امشب...
تاریخ را ورق ورق میزد ...
به انضمام اعدادی که آخرینبار
در پسزمینهیِ
«افکتِ توطئه» و «صدایِ رعد و برق»
شنیده بودمش...
داستان برمیگردد به سالها قبل
قرار بود مخاطب
با شنیدنِ دیالوگِ
«۳۰۰نفر از مردانِ جنگیِ بنی اسلم»
رُعب را حس کند و ...
اصطلاحاً بدنش یخ بزند!
همین هم شد... امشب
منِ مخاطب...
یخ زده بودم پایِ روضهی تاریخیِ روضهخوان
۳.ششماهه برایِ من...
بابِ امید است...
حالا میخواهد بینِ در و دیوار ...
خارِ در چشم و ...
استخوانِ در گلویِ پدرش را
نظاره کند...
یا میانِ دستانِ پدرش...
پلکِ بسته و تیرِ میانِ حنجرش را
آه بکشد ...
۴. آن خطِ قتلگاه...
آن تشابهِ محزون و خطرناک!
آن کلماتی که آدم...
جرأت نوشتنش را هم ندارد...
۵.سفرهی ریحانهی رسولِ خدا امشب
نورانیِ امید بود ...
مُزین به نام اباالفضل...
مفتخر به نام قاسم و علیاکبر...
محزون از نام حسن...
مجنون به نام رقیه!
یادِ حسین بختیاری بخیر
چه وقتی حرفِ «ابوفاضل» است
چه پایِ زمزمهای که برای
قاسم بن الحسن داشت...
«امامالعشاق» میخواند و میگریست...
۶.اشك...
اشك زودتر به مُحبّت میرساند...
بخصوص اگر پایِ مادر درمیان باشد!
۷.دورِ مجنون گذشت و ...
نوبت ماست...
هرکسی...
پنج روز نوبتِ اوست!
-شبِ اوّل دهه دوم
-فاطمیه ۱۴۴۶
#به_قلم_غریب
#روایت_روضه