🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
🌸 عملیات والفجر ۲ اول جانبازی بعد شهادت جامونده داریم😁
✍قطار زندگی با سرعت هرچه تمام تر در حال گذر است و ما نمیدانیم کی و کجا و باچه شرایطی بایداز آن پیاده شویم ؛! اما...
🍀 میتوانیم با دوستانمان ، از با هم بودن و مناظر زیبای آن لذت ببریم و دقایقی را شاد باشیم.!
🍀ای کاش رفیقان و همرزمانمان هم این را میدانستند. و ما را زودتر پیاده نمی کردند. شهدا را می گویم..!
🍀قطار زندگی با سرعت در حال گذر است و در پیچ و خم آن ، هم گیریم و هم درمانده و...
🍀 روزگذشته صوت خاطرات آقا جواد نظام پور را گوش میکردم همان خاطراتی که شهید صیاد به تیپ خودمان و شهید والامقام کاوه اعتماد کرد و با هلی کوپتر برگشتند و چند فروند هم هماهنگ و فرستادن تامجروحین اورژانس را از زیر ارتفاع کدو ، پس از چند روز به عقب منتقل نماییم.
🍀یاد ایامی افتادم که در اورژانس تیپ ، رزمنده ای احتمالا از تیپ المهدی ،در بین مجروحین داشتیم که شبانه خود را به اورژانس رسانده بود و بر اثر اصابت ترکش به گردن ؛ قادرنبود سرش را تکان دهد.
🍀 خوش مشرب و ناز سخن می گفت؛ بریده بریده ، با فاصله زیاد آنقدر استوار و سربلند که اصلا"نمی شد فهمید او مجروح است.
🍀حالا که فکرش را میکنم باید بگویم او حتما جانباز شده بود. اما به روی مبارکش هم نمی آورد.
🍀شب بود و تعدد مجروحین آنقدر مجال نمیداد تا رسیدگی همانند روز انجام شود.
🍀با چراغ قوه قلمی دور سبز هم که می بایستی نوبتی روشن کنیم و مجروحین بد حال رو وارسی کنیم. کارایی را بسیار پایین می آورد... در تاریکی شب با حس کردن روی بخش از زخم و اندازه زدن با انگشت پارگی ها را می یافتیم و شروع به اقدامات پیش گیرانه میکردیم.!
🍀دور نشویم ، بعد از رسیدگی به برادر بسیجی گفتم: برادر رزمنده از دست من بیشتر از این کاری بر نمیاد ترکش به نقطه ای اصابت کرده که نیاز به اتاق عمل هست.حلالمان کنید و او با تبسم به من گفت: همین دور بر هستم.!
🍀فقط تنفس برایم سخت شده و خون مدام به داخل گلویم فرومیرود و باز هم شوخی... اما راست می گفت ؛!به سختی نفس میکشید. سخت صحبت میکرد. و در آن لحظات ناب ذکر یا زهرا سلام الله علیها را ترک نمیکرد. حتی آمپول مسکن هم نخواست ؛! حتی در حد یک مسکن سطح پایین مثل نوآلژین؛!
🍀بعد از چند دقیقه رو کرد و گفت : اینجا شهدا را کجا نگهداری می کنید؟ کیسه خواب های شهدا را با انگشت در تاریکی شب و در گوشه ای نشان دادم.
🌷گفت: یعنی جایم به طور موقت آن مکان است. و من با دستپاچگی گفتم؛ اول جانباز شو بعد شهید؛!
🍀راستی جانبازها دلشان رفته بهشت خودشان ماندهاند توی برزخ زمینیِ ما و این حالت را می شد در چهره ی خسته ی او هم حدس زد؛!شاید او مانده بود تا نشان دهد راه کجاست و چاه کجاست؛!
🍀با همان دل گرفته و تن خسته و جراحت دیده ، و آن تبسمی که در صورت خندانش داشت در تاریکی کمی رفت جلو؛!
🍀از شما میپرسم ؛ ۲۴ ساعت که هیچ ، یک روز یا تنها یک شب را میتوانیم با ویلچر بگذرانیم؟
🍀 یک روز را با چشمان بسته چطور؟!شاید تصورش هم سخت باشد یک روز را بدون دست؟! و یا پا... اما مدام یادمان میرود جانبازها چگونه زندگی را سپری میکنند.
🍀حتی روزشان را فراموش میکنیم! وقت نداریم به یک آسایشگاهشان سر بزنیم! چقدر غفلت!
🍀 خنده ی او را در تاریکی شب حس میکردم اما در آن شب و در حین کار زار نمی دانستم ، دلش چه آشوبی به همراه دارد.
🍀جا ماندهاند از قافله و آن هم چه غریبانه...
🌷او نیز به شوخی گفت؛: فاصله ای بین جانبازی و شهادت نیست برادر،! میروم و در کنار شهدا تا کمی دعا کنم!
🍀 گفتم: دور نشو خون ریزی داری و ان شاءالله کمک خواهد رسید و شما به عقب منتقل خواهی شد.
🍀کاری که چند روز بعد انجام شد.و او آگاهانه و با تبسم گفت: پس از همین نقطه منتقل خواهم شد؛! و من هم به خیال انتقال به پشت جبهه گفتم : بله برادر؛!
🌷موقع اذان صبح یکی از پزشکیارهای بهداری اومد و گفت : نبی ؛ بیا ، بیا و رفتیم کنار کیسه خواب های شهدا ، برادر رزمنده و با صلابت بسیجی در کنار شهدا و با برگه دعایی که در دست داشت به آرامی خوابیده بود. بدنش هنوز گرم بود. اما ، ما تنها مانده بودیم و او سرافرازآنه به جمع شهدا ی دفاع مقدس پیوسته بود.
🌷باورش برای ما خیلی سخت بود، رزمنده ای با جراحت رسید و دقایقی با تبسمش، کنارش بودیم و خود را به کنار شهدا رساند و سپس به آنها پیوست ؛!
🌸والعاقبه للمتقین
🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگر خداوند متعال فرصتی عنایت فرماید.
🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷