🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 (۲) 🍀امان از صبحها که با صدای بوق بلندگوهای تبلیغات بلند میشدیم. انگار ، همین چند وقت پیش بود! عموما"نیم ساعت قبل از اذان صبح بود. 🍀 یادش به خیر ، نماز جماعت میشد. بعد از دعا و تعقیبات مشترک ، زیارت عاشورا میخوندیم و مرثیه سرایی بود تا طلوع خورشید. 🍀با یک فاصله کوتاه ، بعدش نوبت صبحگاه بود و آن هم جلوی آسایشگاه ها برقرار بود. توسط فرمانده خودمون ، علیرضا خوشدل ، از جلونظام ، خبر دار داده میشد و قرآن کریم تلاوت و سپس سرود جمهوری اسلامی آن موقع ، ما همه پیرو خط رهبریم می خوندیم بعد دعای وحدت و دستهامان را در دست هم می گرفتیم و بلند می کردیم. 🍀 نوبت خط و نشون کشیدن فرمانده دسته و تذکراتی که تو عملیات قبلی افراد به بیراهه رفته بودند و باید میگفت و همه ما با جان و دل گوش میدادیم و خیلی هم خوش می گذشت. 🍀 از کارهایی که میکردیم و بعدش بمب خنده بود. مثلا برادری بود فکر کنم شاید اسمش هم اشتباه باشه دهنوی بوده باشه. اعزامی از کرمانشاه اگه یادم باشه سپیده دم هر روز تو ارتفاعات اولین کاری که میکرد در هر کجا بودیم آب پیدا میکرد و چایی درست میشد که طعمه اش مثال زدنی بود. توی قوطی کمپوت چایی می گرفتیم و براش سر و دست می شکستند. 🍀 بعد از هر عملیات همه و همه چیز ، حتی آب آوردن از پایین قله ، تیر هوایی شلیک کردن و...نقل و نبات همین تذکرات مجلس صبحگاهی بود. چه روزگار عجیب ، شاد و خرمی داشتیم! 🍀بعد فرمانده گروهان و گردانها سر می رسیدند ، گروهان ما برادر علاماتی و جلوتر اونها شهید بزرگوار یک پای دو های صبحگاهی عباس ولی نژاد... 🍀یه بار هم که می دونستیم عباس ولی نژاد تیر خورده و مجروح هست از روی تنبلی هیچ کس صبحگاه نرفت. فکر کنم برادر علاماتی هم نبود و یا زخمی شده و نبود . آن روز سریع بعد از صبحگاه برگشتیم آسایشگاه و با خیال راحت توی کیسه خواب های گرم و نرم استراحت کردیم.😍😁✋