✨🖤 • رازش هویدا می شود از کامش آخر آن کس که عمری خون جگر از کوچه می رفت باری به دوشش مانده از غم های عالم توشه به دوش از زخم، حالا خسته می رفت این تشت خون، یک کاسه از باران تلخیست سیلاب می گشت، هر دمش از دیده می رفت آن مرد چون باران رحمت بر زمین بود انصاف نیست، باران تیر، اینگونه می رفت وقتی قلیل اند در عمل، بسیار حرفند یک لشکر حراف و مولا یکه می رفت این اصل اول بود، خدا و ناخدا کیست می گفت خدا ، در گوشهاشان پنبه می رفت با طعنه‌ی دشمن شود عمری بسازی ویران کند آن دوست که پر طعنه می رفت هر روز یک نامرد را خندان ببینی مسمار هر روزه به چشم و سینه می رفت چشمان سرخش را حسین (ع) نابرده از یاد آن چشمها در کربلا پر خنده می رفت علیه السلام علیه السلام ✍🏻ب.نظری منش • ۱۴۴۲ @nabz_karbala