خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا گر سرم در سرِ سودات رَوَد نیست عجب سرِ سودای تو دارم غم سر نیست مرا ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا بی رُخت اشک همی بارم و گل می کارم غیر از این کار کنون کار دگر نیست مرا محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا بر سر زلف تو زانروی ظفر ممکن نیست که تواناییی چون باد سحر نیست مرا دل پروانه صفت گر چه پر و بال بسوخت همچنان ز آتش عشق تو اثر نیست مرا غم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم که گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا تا که آمد رخ زیبات به چشم بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا ‌ ‌