دل دیوانه‌ام با دیدن بیگانه می‌لرزد چه با بیگانه می‌گویی؟ دل دیوانه می‌لرزد توان گریه‌ی آرام در ابر بهاری نیست اگر از های های گریه‌هایم شانه می‌لرزد برای دیدنم ای کاش در قلب تو شوقی بود که حتی شمع هم با دیدن پروانه می‌لرزد فرو می‌ریزد ایمان مرا موی پریشانی که گاهی با نسیم کوچکی ویرانه می‌لرزد تو را می‌بیند و در دست زاهد رشته‌ی تسبیح تو را می‌بینم و در دست من پیمانه می‌لرزد