سلام
من تو یه خانواده ای داشتم بزرگ میشدم و قد میکشیدم که خیلی فقیر بود، از همه لحاظ فقیر بودیم از نظر فرهنگی ، اعتقادی ، اقتصادی ( در آمد پدرم متوسط بود ولی متاسفانه فوق العاده خسیس بودن )، اجتماعی و.... نه اهل نماز بودن ،نه غذای خوبی میخوردیم نه لباس خوبی میپوشیدم ، نه تفریح ومسافرت، نه آداب معاشرتی و رفت و آمدی ،پدرم اعتیاد داشت،نه معنای سیزده بدر و نه معنای شبهای قدر رو میدونستیم ، بخوام براتون مثال بزنم اکثر وعدهای نهارمون نون و ماست بود و یا از اول مهر برا مدرسه رفتن از بچه های فامیل کیف و کفش سال قبلشون رو میگرفتم برا سال جدید خودم ، خونمون بیشتر شبیه به میدون جنگ بود از بس پدرومادرم دعوا کتک کاری داشتن بعضی وقتها هم میرفتن دادگاه شکایت هم میکردن و دادگاه هم منو به عنوان شاهد میخواست تا ببینه حق با کیه پدرم راست میگه یا مادرم ،وقتی منو میخواستن صدا بزنن با القاب روانی و دیونه صدا میزدن و خیلی رفتارهای نامناسبی که اصلا اینجا جای گفتنش نیست
خیلی دوست داشتم نماز بخونم و یا روزه بگیرم اما هیچ راهی برای یادگیری نداشتم اطرافیانم که اهلش نبودن حتی تلویزیونم نداشتیم ، بالاخره یاد گرفتم البته با این تفاوت که مدت ها رکوع رو دوبار میرفتم چون فکرم این بود چون سجده دوبار هست . این مربوط به سن 9 الی 10 سالگیم میشه تا اینکه حدود 18-17 ساله بودم که تصمیم گرفتن منو شوهر بدن به چه کسی؟؟؟
چند تا خواستگار پیدا شد اما فکر میکند یه دختر تو همچین خانواده چه جور آدمی هایی خواهانش هستند!!!
تا اینکه یک پسر و خانواده ای که هزارارن برابر از خانواده خودم بدتر بودن بطوری که وقتی اقوام میشنیدن با تعجب میومدن پیش پدرم و میگفتن همچین کاری نکن حیف این دختره هست...
من خیلی خسته و دلشکسته شده بودم از این زندگی از این روزهای جوانیم که ایطور دارد سپری میشود بسیار غمیگین و ناراحت بودم و هیچ کاری هم از دست برنمی آمد.
یادمه در همسایگیمان یک جوانی فوت شد و برای ما یه کتابچه ارتباط با خدا آوردن این اولین کتاب دعا توی خونه ما بود.
یه روز داشتم برگهاشو ورق میزدم تا رسیدم به طرز خواندن نماز شب، فضیلتهاش خیلی به دلم نشست تصمیم گرفتم بخونمش طبق دستور عمل ، یادمه ماه مبارک رمضان بود شاید حدود 20شب نمازشب خوندم اما با دلی شکسته و نا امید از همه جا و همه کس.....
بخدا میگفتم منو از این زندگی نجات بده......
تا اینکه با عنایت خاص و ویژه خدا به بنده حقیرش ورق زندگیم برگشت....
یکی دو هفته بعد از ماه مبارک رمضان یه خواستگار برام پیدا شد و پدر و مادرمم که تنها هدفشون این بود که یک نون خوری کم بشه سریع از طرف من جواب مثبت دادن و من ازدواج کردم تا اون زمان نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظارم هست و به کجا قرار برم اما وقتی کم کم آشنا شدم با همسرم و خانوادش دیدم خدا حاجتم رو داده......
همسرم شغلشون کارمند یکی از ارکان های دولتی بود، فوق العاده آدم مومن و مذهبی ، هیئتی و ولایتی و خانوادش هم هزاران برابر از خودش بهتر....
حالا من وارد یه خانواده ای شده بودم که چی جز عزت و احترام نمیدیدم لقبم شده بود: عزیزم ، خانوم ، جونم ، دخترم ، عروس گلم...
بهترین خریدها رو برام میکردن هرچی دوست داشتم از هر چیزی چندتا...بهترین طلاها...
طرز صحیح نماز خوندن ، غسل کردن ، حجاب داشتن ، آشپزی کردن، خانه داری رو بهم یاددادن.
همسرم ثبتنام دانشگاهم کرد تا مقطعه کارشناسی ارشد درس خوندم ودر حال حاضر توی یه رشته دانشگاهی دیگه در مقطع لیسانس در حال تحصیلم
ماشین برام خرید، خونه ی خوب با امکاناتش ، سفرهای زیارتی از مشهد و کربلا و ثبتنام مکه و... انواع سفرهای تفریحی و غیره
الانم که وارد سی سالگی شدم مادر دوتا فرزند هستم بهتره بگم دوتا دسته گل
شاید براتون سوال بشه که چطور منو پسندیدن برای خودمم خیلی تعجب آور بود که چی شد که منو انتخاب کردن بخاطر همین ازشون پرسیدم شوهرم گفت من از حضرت زهرا یه همسر خوب خواستم و مطمئن بودم بهم میده و مادر شوهرم گفت اولین باری که دیدمت یه معصومیتی توی چهرت موج میزد که دلم رو لرزوند ولی من این موضوع رو نه تنها شانس و یا اتفاق نمیدونم بلکه فقط معجزه و خواست از جانب خدا میدونم و مطمئن بودم از همون چند شب نماز شب خوندنه سرچشمه میگیره
نا گفته نماند هرچند وقت یکبار سر خاک اون جوانی که فوت شده بود و به واسطه او کتاب دعا به دستم رسید سر میزنم.
توی این مدت زندگی مشترکمان نه تنها همسرم خانوادم رو به رویم نیاورد بلکه بهشون نهایت احترامم میزاره و هرکمکی از دستش بر بیاد درحقشان دریغ نمیکنه
دوستان عزیز دنیا چه خوب و چه بد میگذرد...
از تک تک شما عزیزان التماس دعا دارم...
من ایمان دارم که شما پیش امام زمان عج آبرو دارید حداقل یکبار هم که شده نام من و خانواده ام رو در نماز شبتان بیاورید...
یا حق...