از این پیشنهاد بسیار خوشحال شد. آنگاه حضرت محمد«صلی الله علیه و آله» به منبر رفت و خطبة عقد را خواند و «ملیکه» را به عقد امام حسن عسکری «علیهالسلام» در آورد، و سپس حضرت مسیح و شمعون و یاران مسیح «علیهالسلام» به این عقد گواهی دادند. ملیکه میگوید: از خواب بیدارشدم ولی ماجرای خواب را به هیچ کس و حتّی جدم امپراطور روم، نگفتم، تا مبادا به من آسیبی برسانند، ولی شب و روز در فکر این خواب عجیب بودم، و با خود میگفتم من در اینجا، و امام حسن عسکری «علیهالسلام» در شهری بسیار دور از اینجا، چگونه به خانة او راه مییابم، محبّت امام حسن عسکری «علیهالسلام» سراسر دلم را گرفته بود تنها به او میاندیشیدم تا اینکه بیمار و رنجور شدم، تمام پزشکان روم را به بالین من آوردند، ولی معالجة آنها بینتیجه ماند، چرا که بیماری من، بیماری جسمی نبود! تا با معالجة آنها خوب شوم. روزی پدرم که از من ناامید شده بود، به من گفت: آیا هیچ آروزیی داری تا آن را برآورم، گفتم: آرزویم این است که به زندانیان مسلمان که در جنگ اسیر و دستگیر شدهاند، سخت نگیرید، و آنها را از شکنجه معاف دارید تا شاید به خاطر این کار خوب، خداوند حال مرا نیک کند و سلامتی مرا به من بازگرداند، و حضرت مسیح«علیهالسلام» و مادرش مریم«علیهالسلام» بر این کار نیک به من لطف و مرحمت کنند. پدرم خواستة مرا برآورد، عدّهای از زندانیان مسلمان را آزاد کرد، و مجازات و شکنجة بعضی را بخشید، بسیار خوشحال شدم، از آن به بعد روز به روز حالم بهتر میشد، همین موضوع باعث شد که پدرم دستور داد تا بیشتر از زندانیان مسلمان، دلجویی کنند و آنها را ببخشند و خوشنودی آنها را به دست آورند. چهارده شب از این جریان گذشت، شبی خوابیده بودم، در خواب دیدم فاطمة زهرا «علیها السلام» بانوی بزرگ دنیا و آخرت، همراه مریم«علیها السلام» و بانوان دیگر نزد من آمدند، حضرت مریم به من گفت که این بانو مادر همسر توست. بی اختیار به یاد همسرم امام حسن عسکری «علیهالسلام» افتادم، و قلبم فرو ریخت و به حضرت فاطمه «علیها السلام» عرض کردم از حسن عسکری گله دارم که سری به من نمیزند دیگر گریه امانم نداد، زار زار گریستم. فاطمه «علیها السلام» فرمود: تا تو مسیحی هستی، فزندم به سراغ تو نمیآید، اگر میخواهی خدا و حضرت مسیح«علیهالسلام» از تو خشنود شوند، دین اسلام را بپذیر تا چشمت به جمال امام حسن عسکری روشن شود. گفتم: ای بانوی بزرگ! با تمام وجودم حاضرم که اسلام را بپذیرم. فرمود: بگو اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلّا اللهٌ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمّداَ رَسُولُ اللهِ؛ گفتم: «گواهی میدهم به یکتایی خدا و پیامبری حضرت محمد«صلی الله علیه و آله. آنگاه فاطمه زهرا «علیها السلام» مرا به آغوش محبتش گرفت و نوازش داد و فرمود: خوشحال باش! به تو مژده میدهم که از این به بعد امام حسن عسکری «علیهالسلام» به دیدارت خواهد آمد و تو به زیات او موفّق میشوی! از خواب بیدار شدم بسیار خوشحال بودم و همواره شهادت به یکتایی خدا و پیامبری محمد«صلی الله علیه و آله» را به زبان میگفتم، و در انتظار دیدار امام حسن عسکری«علیهالسلام» بودم تا شب بعد شد، در همین فکر و اندیشه خوابیدم، در خواب دیدم امام حسن عسکری «علیهالسلام» به دیدار من آمد، از دیدار او بسیار خوشحال شدم، گله کردم که چرا به دیدار من نمیآمدی با اینکه دلم غرق محبّت تو بود! فرمود: علت جدایی این بود که تو در دین اسلام نبودی، از این به بعد به دیدار تو خواهم آمد، تا روزی که خداوند تو را در ظاهر همسر من گرداند. از خواب بیدار شدم، هر شب آن بزرگوار را میدیدم، از آن به بعد حالم رو به بهبود میرفت و به لطف خدا سلامتی خود را باز یافتم. بین مسلمانان و رومیان، سالها جنگ بود، گاهی مسلمانان پیروز میشدند و گاهی رومیان، طبیعی است که در جنگ، عدّهای اسیر میشدند و آنها را به اسارت میبردند، و در این جنگهای پیدرپی گاهی از مسلمانان اسیر رومیان میشدند وگاهی به عکس، رومیان اسیر مسلمانان میشدند. و در آن زمان رسم بود که یا اسیران را به عنوان غلام و کنیز، میفروختند و یا آنها را با اسیران خود عوض میکردند. در شبی از شبها حضرت امام حسن عسکری به خوابش آمد و. فرمود:در فلان روز جدت لشگری به جنگ با مسلمانان خواهد فرستاد .تو خود را درمیان کنیزان و خدمتگذاران قرار بده به نحوی که تو را نشناسند واز پی جد خود روانه شو و از فلان راه برو. این کار را انجام داد .در راه لشگر مسلمانان به ان جمع برخوردند و آنها را اسیر کردند. اسیران را بوسیلة کشتی از راه رودخانة دجله به بغداد برای فروش آوردند، یکی از فروشندگان، برده فروش معروفی بنام«عمرو یزید» بود. روزی امام هادی«علیهالسلام» پدر بزرگوار امام حسن عسکری«علیهالسلام» یکی از یارانش به نام «بشر بن سلیمان» را که در خرید و فروش برده نیز سابقه داشت در شهر سامرا دید و نامهای که به زبان رومی نوشته بود و زیر آن را امضا