۩﷽۩ 🔰 سخنی در باب انتظار ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ یکی از دوستانم تعریف میکرد که در دوره جوانی، مهر دختری در دلش افتاد و تا حدی او در ذهنش نقش بسته بود که طرز نگاه کردن، راه رفتن، نشست و برخواست، علایقش و... همه را از حفظ بود و می‌گفت می‌توانستم ادعا کنم که از بین صد نفر مشابهش می‌توانم او را تشخیص دهم. میگفت: از این مهر ناخواسته شیرین حدود شش سالی گذشت لکن به دلیل حیایی که در بین ما حاکم بود هرگز سخنی در بینمان رد و بدل نشد و حتی نگاهی که بیانگر این مهر و علاقه باشد به وقوع نپیوست اما از آنجا که "گر میسر نیست ما را کام او عشق بازی می کنم با نام او" هرجا سخنی از او به میان می‌آمد ناخودآگاه جذب می‌شدم فال گوش بودم و از هرچه می‌شنیدم لذت می‌بردم و مهرم به او فزون‌تر می‌شد تا آنجا که روزی به یکی از دوستانم گفتم که من فلان شخص را شش سال از چشم دیگران دیده‌ام!!! میگفت: بعد از این شش سال که دیگر وقت ازدواجم رسیده بود، جسته و گریخته و به شوخی بحثش را با مادرم باز میکردم، مادرم لیست کسانی که برایم در نظر گرفته بود را گفت و من فقط یک نام را شنیدم و آنچنان از حکمت خدا در این هماهنگی -بی آنکه این راز سر به مهر آشکار شود- خرسند بودم که انگار هفت آسمان را در زیر پا داشتم؛ لکن ترسی توأم با ناامیدی وجودم را فرا گرفت چراکه شنیده بودم او به ازدواج نظر مثبتی ندارد و خواستگارهای قبلی‌اش، از پشت تلفن پا را فراتر نگذاشته و لایق دیدار نگشته بودند. با همه این احوالات، دل را به دریا زده و با سکان داری مادر پا در این راه پر پیچ و خم گذاشته و اولین تماس را گرفتیم، اما خودمان را برای گرفتن جواب منفی آماده کرده بودیم. در میان صحبت های مادرم با مادرش دنبال یک نشانه بودم تا پا بر زمین گذاشته و قدری نفس بکشم و خودم را بخاطر این شکست دلداری بدهم که ناگهان دسته گلی را در دستم مشاهده کردم که جلو تر از من به استقبال خانه‌ای می‌رفت که پاهایم سال‌ها انتظارش را می‌کشیدند. پذیرش من توسط او اینقدر عجیب بود که نه‌تنها من و خانواده‌ام که حتی خانواده خود او از تعجب دست و پا گم کرده بودند و این تعجب خود را هرچند که خلاف عرف بود به طور واضح اعلام می‌کردند و از همه این‌ها چیزی که نظرم جلب کرده و مرا دلگرم می‌کرد این بود که انگار در این سال‌ها من تنها نبوده‌ام و فراغی که کشیده‌ام بی‌حاصل نبوده و همه چیز آنجایی شیرین‌تر از همه اوقات شد که چشمان دیگران را صادق یافتم و هرچه گفته بودند را دیدم و در دل از آنها شکایت کردم که چقدر بی ذوقی و کج سلیقگیشان به تصویر ذهنی من از این خلقت زیبای خداوند لطمه و آسیب وارد کرده بود. خلاصه که "من هرچه در توان دلم شد گذاشتم" و کمر به پذیرفتن هر شرطی بسته بودم، "اما نشد که تر لبی از آن سبو کنم" و این انتظار شیرین به شکستی جگر سوز بدل شد و رشته زندگی مرا تا مرز پارگی برد. دوست غمگین و ناراحت من بعد از تعریف این اتفاقات که البته بنده به طور خلاصه آنها را برای شما نگاشتم گفت: اما هر وقت که با خودم تنها می‌شدم و به دنبال مقصری برا این اتفاق می‌گشتم هیچ کس جز خودم را نمی‌توانستم محکوم کنم چرا که من شش سال وقت داشتم تا خودم را آماده کنم اما نشسته بودم و خیال بافی می‌کردم و الا پس از شش سال مهر او به من همه را انگشت به دهان کرد و من اگر آمادگی لازم را داشتم هرگز این چنین نمی‌سوختم. حالا من نظر شما را به نتیجه ای که خود از داستان این دوست ناکامم گرفته‌ام جلب می‌کنم؛ او شش سال انتظار کشید و به گفته خودش از چشم دیگران معشوقش را تماشا می‌کرد و آنچنان او را شناخته بود که از میان صد نفر برایش به راحتی قابل تشخیص بود و معلوم شد که در این سال ها تنها نبود و بعد از ناکامی آنچنان سوخت که . . . ما چند سال است اینچنین منتظر پسر فاطمه (علیها السلام)، مهدی موعود (علیه السلام) هستیم؟ به معیارها دقت کنید، آیا ما واقعاً منتظر او هستیم؟ و یا اینکه به قول حافظ: "لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ عشقبازان چنین، مستحق هجرانند" ما نیز لاف عشق میزنیم و به این دوری عادت کردیم و دیگر هیج . . . و تلخ تر آنجاست که مهر معشوق به ما ثابت می‌شود و معلوم می‌شود که او ما را حتی از خودمان بیشتر یا از خودش نیز بیشتر دوست داشته و ما چون کبک سر در برف جهالت کرده و مستحق چنین هجرانی هستیم. من اول از خودم و بعد از شما میپرسم آیا پسر فاطمه زهرا (علیها سلام) مستحق همچین قوم بی‌رحم و بی‌خیالی هست؟ و یا اینکه ما حداقل برای اثبات عشقمان باید اول معشوق خود را بشناسیم؟ کدام یک از ما اگر امام زمان را ببیند می‌شناسد؟! . . .