دلا تا کی درین زندان فریب این و آن بینی یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی جهانی کاندرو هر دل که یابی پادشا یابی جهانی کاندرو هر جان که بینی شادمان بینی نه بر اوج هوا او را عقابی دل شکر یابی نه اندر قعر بحر او را نهنگی جان ستان بینی اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی وگر در راه دین آیی همه نقاش جان بینی گهی انوار عرشی را ازین جانب مدد یابی گهی اشکال حسی را ازین عالم بیان بینی گر از میدان شهوانی سوی ایوان عشق آیی چو کیوان در زمان خود را به هفتم آسمان بینی ز حرص و شهوت و کینه ببر تازان سپس خود را اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی ور امروز اندرین منزل ترا جانی زیان آمد زهی سرمایه و سودا که فردا زان زیان بینی ز حسی دان نه از عقلی اگر در خود بدی یابی ز هیزم دان نه از آتش اگر در وی دخان بینی عنان گیر تو گر روزی جمال درد دین باشد عجب نبود که با ابدال خود را همعنان بینی خلیل ار نیستی چه بود تو با عشق آی در آتش که تا هر شعله‌ای ز آتش درخت ارغوان بینی اگر صد بار در روزی شهید راه حق گردی هم از گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی امامت گر ز کبر و حرص و بخل و کین برون ناید به دوزخ دانش از معنی گرش در گلستان بینی به چشم عافیت بنگر درین دنیا که تا آنجا نه کس را نام و نان دانی نه کس را خانمان بینی یکی از چشم دل بنگر بدین زندان خاموشان که تا این لعل گویا را به تابوت از چه سان بینی بدین زور و زر دنیا چو بی عقلان مشو غره که این آن نوبهاری نیست کش بی‌مهرگان بینی چه باید نازش و بالش بر اقبالی و ادباری که تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی