محرم که می رسد دوباره دیوانه بازی من شروع میشود. خود می مانم روی دست خودم! چرا بقیه سال دختر خوبی هستم و فقط محرم و صفر فرهیخته طور می شوم نمی دانم. همه مثل بچه آدم سیاه می پوشند و مراسم می روند اما من مثل دختر تخس هنوز زور می زنم. نه بابا محرم چی. عزای کی. هنوز که عاشورا نشده. خوب چرا من بعد اینهمه سال باز آدم نشدم. بشین مثل بقیه گریه ات را بکن. یعنی چی انکار. تا کی؟ مثلا تو نبینی محرم تمام نمیشه؟
خلاصه قصه هر سال من هست. خود روز عاشورا را هم هنوز مبهوتم. منتظرم شاید امسال آب به خیمه برسد. منتظرم امسال شاید داستان نشدن و نرسیدن ابوالفضل جور دیگری تمام شود. منتظرم شاید حسین بچه را سیراب شده به خیمه برگرداند. هنوز به این قوم پلید امیدوارم. شاید دلی این میانه بسوزد اسب ها را نعل تازه نزند. شاید نه بزرگتر از اینها. شاید اصلا تاسوعا تا عاشورا اندازه چند قرن کش بیاید. کش بیاید و رقیه و سکینه عروس شوند.
نمی شود؟
نمی شود پیرنگ نوشت و بعد جور دیگری ازش داستان نوشت؟
نمی شود این نشدن ها جور دیگری تمام شود؟
ای آغاز و پایان بی انتها...