اینجا باشماخچی بازار یا همان بازار کفش تبریز است. آن دو پنجره مشرف به قبر شهید قاضی از امام جمعه های تبریز است که در دل بازار دفن شده است. کسانی که مربای گل را خوانده اند می دانند فصل پیچ در پیچ بازار اینجا می گذرد. چند مغازه بالاتر از مسجد مقبره، مغازه بهلول است. اینجا حکیمه با هزار ترفند مادرانه سعید را راضی می کند کفش بخرد. البته کفشی که با جیب او دوست باشد. خدا رحمت کند. حاج بهلول، از کفاشان معروف شهر بود. البته من خودم مغازه را اینجا آوردم اصل دکان‌های او جای دیگری است. اما واقعا کفشهای خوبی دارد. الان هم پسرانش مغازه را می چرخانند و عکس پدر سینه دیوار است. خاطره خودم برای خرید کفش را با خاطره چند نفر دیگر آمیختم تا این فصل درآمد. آن زمانها که مادرم مرا برای خرید به مغازه او می برد نمی دانستم کفش مارک برایم می خرد. بعدها که دخل و خرج دست خودم آمد دیگر هیچ وقت نتوانستم ازش چیزی بخرم. سر همین پنجره حکیمه و بچه ها فاتحه می خوانند و دوباره باقی ماجراها...