༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❥༅•┄ قصه متنی ჻ᭂ࿐❁ در یک روز برفی جوجه کوچولو دید مامانش خواب است. یواشکی در مرغ دانی را باز کرد و آمد بیرون. روی زمین همه جا برف پوشیده شده بود. رفت طرف آغل گوسفندها. یک روزخوب با نوکش تیک تیک زد به در آغل و یواش یواش جیک جیک کرد و گفت: پشمالو یک روز خوب پشمالو یواشکی از تو آغل بیرون آمد. آهسته بع بع کرد: وای چه برفی! چه قدر برف بیا بریم بازی. یک روز خوب جوجه کوچولو گفت: فقط یواشکی بازی کنیم چون مامانامون بفهمند دعوامون می کنند. یک روز خوب پشمالو یک کم در مزرعه راه رفت و یک لاستیک پیدا کرد. جوجه کوچولو پرید روی کمر پشمالو. پشمالو هم پرید روی لاستیک. جوجه کوچولو و پشمالو شروع کردند به سر خوردن روی برف ها. یه کم بعد مامان جوجه کوچولو و مامان پشمالو بیدار شدند، آمدند بیرون. قیافه هایشون اخم آلود بود جوجه کوچولو تا مامانش و دید گفت: چیزه. ما اومدیم برف بازی. مامان پشمالو گفت: چرا اجازه نگرفتید؟ پشمالو گفت: چون فکر می کردیم اجازه نمی دین بیایم برف بازی. مامان جوجه خنده اش گرفت و گفت: ولی ما هم مثل شما برف بازی را دوست داریم. جوجه کوچولو و پشمالو با تعجب به مامان شون نگاه کردند. مامان پشمالو یک گلوله برف درست کرد و گفت: ما هم از بچگی هر وقت برف می آمد می رفتیم برف بازی. یک روز خوب مامان جوجه کوچولو گفت: حالا نوبت ماست. زود باشید از لاستیک بیاید بیرون! مامان و بچه ها شروع کردند به خندیدن حالا بازی نکن کی بازی کن. آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110