📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند.(۵۲) 📚 انتشارات عهدمانا مرد ، پشت دو جوان روس ایستاده بود و از پشت شانهٔ آن ها سرک می کشید. با دست زد به کتف یکی از دو جوان و گفت : « بروید کنار ببینم ! راه را چرا بسته اید ؟ » از بین آن ها گذشت و جلوی کشیش ایستاد. رنگ پریده اش مرد را نگران کرد. پرسید : « چه شده پدر ؟ حالتان خوب نیست ؟ می خواهید برایتان آبی چیزی بیاورم ؟ » مرد ریش جوگندمی به طرف کشیش خم شد ، اما دستی از پشت يقه اش را گرفت و به عقب کشید و گفت : « بروید سرکارتان ! ما خودمان مواظب پدر هستیم . » مرد ریش جوگندمی برگشت و به جوانی که با او حرف زده بود ، نگاه کرد. جوان لبخندی بر لب داشت که با چهرهٔ عصبی و ترسناکش تناسبی نداشت . مرد ریش جوگندمی که عادت نداشت روی دستوری که به او می دهند نه بیاورد ، از اتاق بیرون رفت. کشیش توانست نفسی بکشد و کمی از آن شوک سنگین اولیه بیرون بیاید. آرام لب هایش را جنباند و گفت : «شما کی هستید ؟ با من چه کار دارید ؟ » یکی از جوان ها جلوتر رفت ، من می خواهم به گناهانم اعتراف کنم و شاید هم شما ؛ فرقی نمی کند ، هر دوی ما گناهکار هستیم. کشیش گفت : « می بینید که اوضاع اینجا آشفته و به هم ریخته است. بروید و عصر برگردید. » مرد یقهٔ قبای کشیش را به دست گرفت و او را به طرف خود کشید. سرش را به صورت کشیش نزدیک کرد ؛ طوری که بوی مشروبی که خورده بود ، به بینی کشیش خورد : _ بگو آن کتاب قدیمی کجاست؟ ↩️ ادامه دارد...