با سلام. عزاداری هاتون قبول. صبح سر سفره صبحانه بودم یک باره دیدم دو تا از جوونای آبادی اومدند تو سلام علیکم. حاجی پاشو بریم سر موتور . منو میگی هاج و واج اینا چی میگن. دست یکیشون شامپو. رو دوش دیگری هم حوله. بدون تعارف و بسم الله اومدن سر سفره با هم صبحانه خوردیم. عرفان پسر صاحب خونه گفت حاجی میخوای بریم سر چاه با هم بریم. اتفاق خاصی نمیافته. اینجا حموم خیلی گرمه. بریم سر چاه آبی به تن بزنیم بیاییم. پیش تر از بعضی دوستان طلبه وصف چاه و موتور آب رو شنیده بود.‌ قبول کردم. منم حوله رو برداشتم دِ برو که رفتیم. پنج دقیقه نشد خیس عرق ساعت نه و نیم شاید بود رسیدیم سر چاه. یکی شون که خیلی هم خوشمزه بود و میخندوند بقیه رو موتور رو روشن کرد. از لوله به قطر بیست سی سانت آب با فشار میومد. خلاصه تنی به آب زدیم و برگشتیم. با همون لباسای خیس. اومدم خونه لباس رو عوض کردم. فقط حسرت خوردم عه چرا روز جمعه ای نیت غسل نکردم. آبی نسبتا خنک داشت. باور کنید آب شیر در وسط روز که سهله نیمه های شب هم به آب نیاز بشه آب گرمه. برام جالب بود که میگفتند حاج آقا این آب رو تو این موقع سال ببین چه خنکه؟ همین آب تو زمستان تا حدی گرم هست که وقتی جاری میشه ازش بخار بلند شه. نزدیک ظهر شد. امروز دیگه علاوه بر دو پسر صاحب خونه؛ عرفان و حسین، عموزاده هاشون ابوالفضل، امیرعلی، فاضل و فاطمه هم اومدند و با هم نماز جماعت رو در خونه برپا کردیم. و طبق روزهای گذشته بعد نماز براشون از اهمیت نماز صحبت کردم. بهشون گفتم که از همین سنین کوچیکی یاد بگیرید نماز رو بزرگ بشمرید. آخه یکی دوتا شون که کوچکتر هم بودند تو نماز پشت سر من نمیدونم چه شکلک ها در میاوردن که میخندیدند. بعد ظهر جلسه خانم ها بود.‌ خونه بزرگواری رفتم. خانم ها بعد من یکی پس از دیگری اومدند. جمعیت حدود بیست نفر. سفره ای پهن کرده بودند. چند جلد قرآن کنار سفره و چند دسته تسبیح هزار تایی! حالا دور تا دور خونه خانم ها نشستن.‌ دخترای کوچک رو کنار خودم نشوندم. پرسیدم برنامه چیه؟ خانم بانی جلسه گفت: حاج آقا از یه جای قران شما شروع به تلاوت کنید بعد ما ادامه بدیم. سوره یس رو اتتخاب کردیم. صفحه به صفحه تلاوت شد. بیش ترشون حق داشتند خجالت میکشیدند قران بخونند. اما سه چهار نفر من جمله صاحب جلسه تلاوت کردند. یکی دوتا شون خیلی خوب مسلط بودند. ختم یس تمام شد. پرسیدم حالا چه کنیم. یکی شون گفت حالا احکام. من هم که حین قرائتشون هم حواسم بود که درست بخونند هم حواسم به این بود بعد تلاوت چی بگم. به فکرم زد یکی از آیات حجاب که در سوره نور هست 《لایبدین زینتهنّ الا ما ظهر منها...》رو با هم بررسی کنیم. ابتدا دو تا از همون مسلط ها کل صفحه رو خوندند. پرسیدم میدونید مفهوم این آیات چیه؟ یکی از همون هایی که مسلط بود سریع در جوابم گفت در مورد حجابه. من: آفرین احسنت. میخواییم آیات این صفحه رو که در مورد ححابه با هم ترجمه کنیم. خط به خط توضیح میدادم. بهشون گفتم جز ۱۴ دسته از مردان و زنان، از باقی مردان باید زینت رو بپوشانند.‌ در اثنا توضیح متوجه میشدم که یکی یا دوتاشون که از قضا با جسارت تر از بقیه هم بودند و جوان هم بودند دارند حجاب شون رو درست میکنند.‌ آخه وضعشون طوری بود که امروزه بهشون میگیم شل حجاب. سنا دختر سر زبون دار کلاس اولی جمع که او تنها مکشّفه هم بود. خیلی میپرید وسط. خلاصه آنتن بود. میگفت حاج آقا فلانی گردنش پیداست. فلانی فلانه... گفتم سنا خودت چرا تو این جمع همه با چادرند این طور بی روسری هستی؟ در جوابم با ناز و ادا گفت آخه اینجوری خشکل تره!!! همه زدند زیر خنده... بالاخره جلسه رو اداره کردم و ترجمه و شرح مختصر آیات حجاب سوره نور تمام شد.