🍂
نازگل🌹
قسمت ۱۰۹
به خونه ی خان که رسیدم دوباره دلم گرفت
هیچوقت با خاطره ی خوش به این خونه نیومدم این خونه سرمنشا تموم بدبختیام بود
روز اولی که اومدم برای التماس و نجات یوسف اومدم
باردوم به عنوان خون بس و کلفت خونه ی خان اومدم
بار سوم پدرمو از دست دادم و برگشتم
اینبارم که به عنوان عروس زوری دارم وارد این عمارت نحس میشم
کاش هیچوقت با یوسف ازدواج نمیکردم تا اون روهم به دردسر نندازم
: وارد حیاط که شدم قامت خان توی ایوون مشخص شد
متوجه ی نگاهم شد
دستش رو تکون داد که به سمتش برم
کاش قدرت اینو داشتم که بگم دلم نمیخواد بیام اما از جون یوسف میترسیدم
به سمت عمارت حرکت کردم
دلم میخواست تا عمارت کیلومترها فاصله داشته باشم و هیچوقت بهش نرسم اما چند دقیقه بعدخودموجلوی در اتاق خان دیدم
ضربه ای به در زدم
-بیا تو
وارد شدم و سلام دادم
-سلام خوش امدی
-ممنون
-خانواده ت خوب بودن؟
-شکر
تابی به سبیلش داد
-ناراحت نباش میفرستم دنبالشون برای عقدمون چند روزی توی عمارت مهمون باشن
قلبم به درد اومد اما خان روی این مسئله تاکید داشت
-اگه چیزی لازم داری به زینت بگو تا خدمه روبفرسته تهیه کنن دلم نمیخواد چیزی کم و کسر داشته باشی
حرفی نزدم
خان که دید از بودن توی اتاقش معذبم گفت:برو استراحت کن خسته ی راهی با بیرون اومدن از اتاق خان بغضی که جلوش رو گرفته بودم شکست
با چشم های اشکی به سمت اتاقم رفتم
تموم باغ رو اذین بسته بودن
خان از شهر مطرب خبر کرده بود
خیاط چندروزی توی عمارت مشغول دوختن لباس عروسم بود
وقتی خیاط اندازه هامو میگرفت
همش مشغول غر زدن بود
-اخه دختر تو چرا انقدر لاغری؟چهارتیکه استخونی با یه روکش پوست حیف این صورت خوشکل نیست؟
یه کم نون بخور مادر جون بگیری حالا نمیدونم چه لباسی بدوزم بهت بیاد
عرقش رو پاک کرد
-البته نگران نباش به من میگن پنجه طلا یه لباسی تحویلت بدم مردم انگشت به دهن بمونن
: فردا عروسی من و خان بود
حالا روبروش نشسته بودم
اون حرف میزد و من فقط صداش رو میشنیدم
با باز شدن در و وارد شدن زینت از فکر بیرون اومدم
خان گفت:خوش اومدی دایی
-خوش باشی دایی جان
-برای فردا اماده این؟
زینت نگاهی به من انداخت
-من اماده م ولی فکر نکنم عروسمون اماده باشه
خان نگاهی به من انداخت معذب سرمو زیر انداختم
زینت ادامه داد:دایی جان شما بهترین خیاط شهر رو خبر کردین اما ارایشگر رو فراموش کردین عروسی که قبل عروسیش دستی به صورتش نکشه که عروس نیست باید اصلاح بشه دستی به ابروهای کمونش کشید
لپام سرخ شد از خجالت
کوروش خان گفت:ارایشگر از کجا پیدا کنم الانه که افتاب غروب کنه
زینت خندید
-نگران نباشین من یه چیزایی بلدم اجازه بدین نازگل امشب به اتاق من بیاد
خان با صدای بلندو قاطع گفت:هرگز همچین اجازه ای نمیدم
زینت با حفظ لبخندش گفت:نگران نباشین یوسف رفته مال پدرش و نیست
وسایلم توی اتاقمه اونجا راحت ترم
دلم گرفت از نبود یوسف
اون خبر داشت من دارم عروس خان میشم و کاری نکرده بود
ازیوسف بعید بود که منو توی این وضعیت تنها بذار
حتما عشق زینت منو از خاطرش برده
نمیدونم زینت چقدر حرف زد تا خان راضی شدمن به اتاق زینت برم
زینت دستم رو گرفت و همراه خودش برد
ادامه دارد.
┅─═ঊঈ 🍃🌹🍃ঊঈ═─┅◍⃟
بزن رو لینک گلی جانم تا در کنار هم باشیم
♥️https://eitaa.com/joinchat/637730937Cf42c0f7787