🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
به قلم #یاس
از فکری که به سرم زده بود می میترسیدم
ولی باید این راهو میرفتم
اون شب تا صبح به این فکر میکردم که اگه بابام بفهمه چه عکس العملی نشون میده
مطمئن بودم بدترین اتفاق زندگیم در انتظارم بود
اگه بابام می فهمید که من با یه مرد غریبه قرار ملاقات گذاشتم ...
ولی انگار با خودم لج کرده بودم
فردای اون روز وقتی مسیج ابراهیم اومد سریع گوشی رو برداشتم و بهش پیام دادم
اگه دوست داری منو ببینی پنج شنبه ساعت۹رو به روی مسجد خاتم الانبیا باش
حتی موقع نوشتن این پیام برای ابراهیم دستام می لرزید
و همش تصویر بابام توی ذهنم میومد
ولی وقتی حرف های مامان و آیناز توی ذهنم تداعی می شد تصمیمم برای ملاقات با ابراهیم محکم تر می شد.
وقتی پیامو نوشتم گوشیو قطع کردم و به این فکر کردم که چی بپوشم چی بگم چه سوالی بپرسم
اصلاً ملاک من برای ازدواج به جز زندگی در شهر بزرگی مثل تهران به جز ادامه تحصیل تو دانشگاه تهران چی میتونه باشه
تمام طول هفته را هم استرس لو رفتن قرارم داشتم
هم ذوق دیدن مردی که ندیده و نشناخته ابراز عاشقی میکرد
با اینکه سنم کم نبود ولی مثل دختر بچه های نوجوان استرس شدیدی داشتم
و نمی دونستم چیکار کنم
در طول هفته مامان و آیناز با من به حالت قهر بودن تا بهم ثابت کنند که من در حال ترشیدگی هستم
آیناز همش متلک مینداخت و میگفت
_بوی ترشی میاد کی ترشی درست کرده الان که فصل ترشی نیست
و مامان با حالت دلخوری به من نگاه می کرد.
بالاخره پنجشنبه شد
اولش وقتی از خواب بیدار شدم یک لحظه از رفتن پشیمون شدم۱۳
ولی لحظه بعد انگار کسی دم در گوشم میگفت
که ضرر نداره که بابا میبینیش اگه خوشت نیومد برمیگردی
و من با این فکر حاضر شدم
بهترین مانتومو پوشیدم آرایش کمی کردم و کیفمو برداشتم راهی شدم
تا رسیدم به مقصد مثل آدمی که در حال پرواز بود ولی هدفی نداشت بودم
فقط دلهره بابام بود که لحظه ای از فکرم نمیرفت.
به این فکر میکردم که خوب حالا که بابام تو کارخونه سرش گرمه کاره مطمئنا نمیتونه بفهمه من الان کجام
ولی اگه از شانس بد من یکی از آشناها ببینه من چه جوابی بدم ؟
ꕥ࿐❤️🕊
https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b