•♥️ خدمتکار به اشاره وزیر سینی طلا را که بر آن اناری بود، پیش آورد. سعد بازویم را فشرد. دیدم که رنگش بشدت پریده است. حال خودم هم بهتر از حال او نبود. یاران دیگر نیز چنین بودند. دست و پایم می لرزید، مخصوصاً آن لحظه ای که شیخ با دستی لرزان انار را برداشت و آن را از نزدیک نگاه کرد و بهت زده به آن خیره شد.