نقد کتاب سنگی که نیفتاد ❗❗❗ داستان می خواهد بگوید که تو حتی اگر تمام راه های ارتباطت با را ببندی، باز هم خدا حواسش به تو هست، اما نتوانسته است بگوید. از اول کتاب در فضای خاکستری و سیاه، همراه نویسنده نفس می کشی و قدم میزنی و پر از چرا و اما و اگر و و شک نسبت به خدا و عالم هستی می شوی، پر از دلگیری از خالق خلق و دنیا و .... بارها کتاب را می بندی تا نگاهی به روشنایی اطرافت بیندازی تا شاید حال بدی که از صفحه ها می گیری خوب شود و امیدواری که کتاب به همین وضوح که خرابت می کند، آبادت هم بکند. اما نه نویسنده به خودش زحمت می دهد و نه در چند صفحه ی آخر یک کمکی می دهد که تو  حال خودت را خوب کنی، و با این قلم و چند صفحه رها می شوی وسط زمین و آسمان، با شبهه ها و تاریکی ها و طناب پاره ... داستان مردی که حبیبه همسرش می میرد و او با وجود دخترش ناامید می شود از زندگی، از خدا دل می کند چون حبیبه را برده است. به همه چیز شک می‌کند. در اطرافش هر چه هست منفی جلوه می‌کند و ... ادامه نقد👇👇👇👇👇💥💥💥