👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 خوب قم باید با چادر می رفتم سر کار، اونجا مادربزرگ شوهرم منو دید و پسندید. هر کس زنگ‌ می زد که بیاد خواستگاریم، مامانم سر همون تلفن بهشون می گفت:  که دختر ما باید بره سر کار،  ما مهمونی هامون مختلطه،  دخترم باید با مانتو و روسری باشه و از این حرفا… ولی سر این یکی ازشون خواستم کوتاه بیان. وقتی رفتیم تو اتاق که با شوهرم صحبت کنیم گفت: من ۱۴ سکه بیشتر مهریه نمی دم،  جهزیه تونم باید کلا ایرانی باشه،  عروسی مختلط هم نمی گیرم! منم دیدم هم خودش خوبه و هم خانواده اش قبول کردم شرط هاش رو. ولی به مامانم نگفتم و نذاشتم بفهمه، جهیزیه رو هم خودم گرفتم با ذخیره ی پولام، بجای عروسی هم ناهار دادیم. البته از مامانم نپرس که این مدت چه ها گذشت بینمون! همینو بگم که متاسفانه اولاش قهر کرد باهام !!! البته من از انتخابم راضی ام، شوهرم رو دوست دارم، زندگیم قشنگه، دوستش دارم! حالا که رفتم گنبد کاووس دوستم و همدم تنهایی هام کتابه! خیلی هم دوست خوب و با وفاییه! شوهرم هم که واسم هیچ چیز کم نمی ذاره! خوشبختم! خدا رو شکر» خیلی دختر با معلوماتی بود، می گفت خوشبختیش رو‌ چمدیون کتاب خوندنه!  منم که آدم کتابخونی بودم اسم کتابای خیلی زیادی رو بردم که همه را خونده بود. چقدر بخاطر اینکه تو این سفر کوتاه مادر الکی و هم صحبتش شدم خوشحال شدم و بهش غبطه خوردم. م – از قم