📚سایه ملخ: 🏃درباره کتاب: مجبور بود صبح زود هنوز هوا روشن نشده بزند به جاده ،غروب هم به خاطر بازیگوشی‌اش در دل تاریکی از بیابان راهی خانه می‌شد و این دل شیر میخواست... این رمان داستان نوجوان شجاعی است که دل نترسش یک منطقه را نجات می‌دهد و... ماجرایش خواندنی و پرهیجان است.. برشی از کتاب: بابا بلند شد و رفت کنار پنجره🌅 از پشت توری بیرون را نگاه کرد و برگشت . 🐶سگ دیگری به صدا درآمد . یک بند زوزه می‌کشید. انگار کسی افتاده بود دنبالش و کتکش می زد. بابا گفت: " یکی‌تان بلند شود ببیند چه شده" حکیمه فانوس را که از میخ دیوار آویزان بود، برداشت. فتیله اش را کشید باال و رفت طرف در . پرده را کنار زد جیغ کشید و خودش را پرت کرد عقب. چیزی خورده بود ". ...مَمَ ... مــ توی صورتش. مادرم گفت: " چه شد؟ چه بود؟" . نفسش بند آمده بود. بسختی گفت:"مـ... مـ... ◀️ ادامه معرفی در 👈🏻سایٺ نمڪٺاب 💠namaktab.ir 🔶namaktab.blog.ir 🔷 @namaktab_ir