#خاطرات_کتابخوانی
#خاطره: #تدبیر_خداو_قرص_نیروزا
چند روزی که به صورت داوطلبانه و جهادی در نمایشگاه کتابی که آن موقع در جمکران کار می کردیم برایم خیلی جالب بود، آخر در خانه اگر یک دهم این مقدار کار کنم خسته می شوم و نیاز به استراحت دارم.😪
اما نمی دانم نیروی غیبی ما را تامین می کرد یا شاید در خانه ارباب جو زده شده بودم که این مقدار می توانستم تلاش کنم.😆
آقا جان ممنون از توانایی جسمی که در آن چند روز به من عنایت کردید.🙇
پسر ۶ ساله دوستم، رضا، گیر داده بود که باید به من میز فروش بدهید،اصرار اصرار!!!😫
دو روز سرش شیره مالیدیم، اما روز سوم نشد.
نشاندیمش پشت میزهای کودک و ما فاصله ۳ متری اش ایستادیم که دست گل آب ندهد. هر چند که دسته گل بچه ی معصوم شیعه، پر از عطر محبت امام و خالص خالص و دور از گناه است.
رضا با تسلط نشست و شروع کرد با آن حرف زدن توک زبانی اش که: نصف قیمت، نصف قیمت…
هر کس می آمد طرف میز کودک تا کتاب ببیند و بخرد.
بین ۲ تا ۱۰ بار این ذکر نصفِ نصفِ را می شنید و البته می خندید و…
👇👇👇👇👇