ادامه خاطره😊👇😊👇😊👇 یه چند نفر شروع کردن “ریز ریز غر زدن” که نمی رسیم و خودمون کلی کار داریم و… بحثی نکردم باهاشون. چند نفر دیگه هم انگار دلشون نمی اومد برای این همه طلا پول بدن، ولی خیالشونو راحت کردم و مهربون گفتم: امانته، پولی نیست. حالا شاید بعدهاااا براتون نقشه هم کشیدم اما الآن نه. کتاب به دست بلند شدم، دور مجلس دور میزدم و مثل چای تعارف میکردم: -زن عمو به شما چی بدم؟ +من خیلی لاغر می خوام، حوصله ام نمیکشه. (می دونستم مذهبی دوست دارن، لاغر هم باشه، پس… آهاااان: “فریادرس”) -عمه جون شما که اهل کتابی چی؟ رمان “نامیرا” عاااالیه. -مهناز جون، فاطمه جون(عروس عمه هام) شما چطور؟ این کتاب کوچیک، یه داستان عاشقانه واقعی و فوووق العاده ست: “اینک شوکران” . -عمه زهرا؟ -کوثر جون، دختر عموی گلم؟ -عطیه جان شما چی؟ -زینب جون به شما چی بدم؟ 💠namaktab.ir 🔶namaktab.blog.ir 🔷 @namaktab_ir