📒فرشته ای در برهوت 1⃣ قسمت اول ☺️📕حکیمه خاتون از خجالت سرش پایین بود. _ تو اولین دختری هستی که خواستگارِ شیعه دارد. _ شیعه ها هم مثل ما مسلمانند. توی همین روستاهای سیستان، من چند تا رفیق شیعه دارم. سال هاست با هم سلام و احوال پرسی داریم. نه جنگی هست و نه خشونتی. نه دعوایی داریم و نه رقابتی . او نمازِ خودش را می خواند و من هم نمازِ خودم را. توی کتاب هایِ آنها چیزهایی نوشته و آنها شیعه شده اند، توی کتاب های ما چیز دیگری نوشته و ما سنی شده ایم. 😓📕حکیمه خاتون خجالت کشید سرش را بالا بیاورد. عبدالحمید عموی بزرگش بود. عموی مهربانی که برایش پدری کرده بود و حق زیادی به گردنش داشت. وقتی پدرش_ابراهیم_توی تصادف جاده زابل مُرد، عمو عبدالحمید شد سایه بالا سرشان. با خودش فکر کردچه دلیلی دارد پسری شیعه بخواهد بیاید خواستگاری دختری سنی؟ آن هم جایی مثل بی راه که روستایی دور افتاده و کم امکاناتی است . 👴📕عبد الحمید سری تکان داد و گفت : _ تا به حال زیر نظرش داشتی ببینی شیخین را لعن و نفرین می کند یا نه؟ _ اهل توهین نیست. مخالفت هم که بخواهد بکند، مودبانه و با استدلال است. 🤔📕از لحن حکیمه خاتون فهمیده بود که از جوانِ شیعه خوشش آمده. می دانست دختر خام و عجولی نیست. از این دختر هایی که می روند دانشگاه و چهار تا جوان که می بینند تمام دست و دل شان می لرزد و خودشان را گم می کنند. حکیمه خاتون قبلا خواستگارهای بسیاری داشت که همه شان را رد کرده بود اما حالا... _ من تا خودش را نبینم و از حقیقت عقایدش با خبر نشوم نمی توانم حرفی بزنم. نمی خواهم تو را بدهم به یک آدم کم عقلِ بی سواد. حالا چه شیعه باشد و چه سنی! ◀️ ادامه دارد... ⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋