📒فرشته ای در برهوت 1⃣ قسمت سوم 📕حکیمه خاتون توی دانشگاه هم که بود، زیاد اهل حرف زدن نبود. کم حرف و خجالتی بود. از مردها فاصله می گرفت. اهل بگو بخندهای متداول توی دانشجوها نبود. 📕رسول هم از همین فاصله گرفتن های حکیمه خاتون خوشش آمده بود. روزی که برای اولین بار توی کتابخانه حکیمه خاتون را دیده بود، از زنی که مسئول کتابخانه بود، پرسیده بود : _ این دختری که حجاب کامل دارد کیست؟ 📕... دو ماه طول کشیده بود که بتواند فقط یک کتاب را برساند دستش. کتاب را داده بود به یکی از دخترهای کتابخانه و گفته بود : _ لطفا این را بدهید به آن خانم. بگویید از طرف من است، امانت. یک کتاب داد و هیچ واکنشی ندید. نه حرفی و نه پیغامی. دو سال همه چیز در سکوت گذشت تا عیدِغدیر سال قبل. 📕حکیمه خاتون یک گوشه ی خلوت آمد طرف رسول و بی آن که نگاهش کند، همان طور که سرش پایین بود، کتابِ شب های پیشاور را داد دستِ رسول و گفت: _ممنون، خواستم تشکر کنم. فقط همین. 📕حکیمه خاتون رفت و رسول تا یک هفته با خودش تکرار می کرد: _ فقط همین. فقط همین. انگار چیزی در وجود و حضور حکیمه خاتون بود که رسول دوستش داشت. حتی برای یک بار هم که شده صورتش را و چشم هایش را کامل ندیده بود. 📕یک بار هم رفت سراغ زنی که مسئول کتابخانه بود و پرسید : _ این دختر تا به حال چه کتاب هایی از این جا گرفته؟ وقتی فهرست کتاب ها را نگاه کرد، متعجب شد. تمامشان درباره ی امامان معصوم و حضرت فاطمه(ع) بودند... ◀️ ادامه دارد... ⌈🌿° @namaktab_ir ○°.⌋