✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
بعد از مدتها وسط هفته زنگ زدم
به مادرم و گفتم برای ناهار منتظرم باش
وقتی رسیدم خونه تا درو باز کرد خواستم
عطر سالاد شیرازی که توی فضا پیچیده بود
رو بغل کنم
دیر رسیدم اما سؤال کردن نداشت
و میدونستم ناهار نخورده و منتظر منه
سفره رو انداخت کف آشپزخونه
و نشستیم به غذا خوردن
مادرم یه ادویه ای میزنه به غذا که توی
هیچ رستورانی نیست و اسمش عشقه
به حد انفجار خوردم
و چهار دست و پا از سفره جدا شدم
گفت چشمات خستهس
چایی دم کنم یا میخوای بخوابی؟
گفتم یه دقیقه بیا بشین کنارم
بالشت رو تکیه دادم به دیوارو سرمو گذاشتم
رو بالشت و بدون اینکه حرفی بزنه نشست
کنارم و چند دفعهای دستشو کشید به سرم
چند دقیقه گذشت ولی ساکت بود
دوزاریم افتاد که خیلی شبها تا خواسته
حرف بزنه من سرم تو گوشی بوده
و لابلای حرفهاش وقتی یه جمله سؤالی
پرسیده گفتم آره آره فقط گفتم آره
بدون اینکه بشینم پای حرفهاش
بدون اینکه تو چشماش نگاه کنم
بدون اینکه دستاشو تو دستم بگیرم
بدون خیلی کارهایی که دنیای امروز
دنیای شلوغ امروز از یادمون برده
واسه یه آدمهائی که اصلاً معلوم نیست
چقدر قراره همراهمون باشن اصلاً اگه
شرایط الآنمون یه ذره عوض بشه
حاضرن تحملمون کنن یا نه!؟
کلی وقت میذاریم و کلی حرف میزنیم
که خودمون رو بهشون ثابت کنیم
اما واسه پدر مادری که هر جوری باشی
قبولت دارن و پای هر اتفاق تو زندگیت
وایسادن و تر و خشکت کردن
تا به اینجا برسی حوصله نداریم
بذار یه چیزی بهت بگم رفیق
به اندازه تمام لحظاتی که کنارشون نشستی
و حرف نمیزنی و بغلشون نمیکنی
داری حسرت جمع میکنی برای وقتی که
نداریشون!!!
https://eitaa.com/joinchat/1782382904C4d9cd94bb9
✧✾════✾✰✾════✾✧
🕊⃟🇮🇷 •••❥⊰🥀↯