توی سنگر هر کس مسئول کاری بود یک‌بار خمپاره‌ای آمدو خورد کنار سنگر به خودمان که آمدیم دیدیم رسول، پای‌ راستش را با چفیه بسته است نمی‌توانست درست راه برود. از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه‌ها انجام دادند ... کم کم بچه‌ها به رسول شک کردند یک‌شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش :) صبح بلند شد؛ راه افتاد؛ پای چپش لنگید! سنگر از خنده‌ی بچه‌ها رفت روی هوا تا می‌خورد زدنش و مجبورش کردن تا یکهفته کارای سنگر رو انجام بده خیلی شوخ بود ... همیشه به بچه ها روحیه می داد اصلا بدون رسول خوش نمی‌گذشت :)