گفتم: آقا! تو را به لبان تشنه امام حسین قسمت میدم ، این گهواره بچه را از،بالای درخت بیار پایین،این بچه از بس گریه کرده، از حال رفته !
سید نگاهی به بالای درخت کرد و با شمشیرش که نوکش دو لبه داشت، کرد زیر بند گهواره و اونو آورد گذاشت، وسط گندم زار.
رفتم بالای سرش، دیدم؛ لاشخورها، صورت و چشماشو نوک زدند و زخمیش کردند.
بی تاب شدم، گفتم: آقا! اگر تو نیامده بودی ، بچم را لاشخورها خورده بودند.
آقا گفت: خدا را شکر که فعلا همینقدر بیشتر بهش صدمه نزدند.
اومد جلو و خم شد صورت بچه را بوسید، وقتی آقا کنار رفت، انگار هیچ وقت زخمی روی صورت بچه نبوده!
برگشتم سمت آقا، دوباره قسمش دادم، گفتم: آقا! ترا به لبان تشنه امام حسین بهم بگو کی هستی که اینجور معجزه ای داری؟.....
هیچ وقت از این قصه با کسی جز حاج قیصر، حرف نزدم. و سال های سال یک راز بود توی دل من و او ، تا روزی که غلامرضا را آوردند، قبرش را همونجایی از جای گندمزار کنده بودند که آقا، گهواره غلامرضا را گذاشت. رفتم بالای تابوتش، برادرهای پاسدار می خواستند نزارن، من صورتش را ببینم. گفتم صورت بچم را می خوام ببینم.
وقتی صورتش را باز کردند. همون زخم ها را دیدم.
رو به سمت نجف کردم و گفتم : یا امیرالمؤمنین! آقا جانم! غلامرضا با صورتی پر از زخم سرنيزه دشمن داره میاد سمتت، خودت دوباره زخم صورتش را ببوس.
بر اساس خاطره ای از مادر شهید
راوی : محمد رضائی پورعلمدار
https://eitaa.com/nameghalam