✍عنوان: "بی‌زبانی" مرتضی یک مرد جوان بود که هرجا می‌رفت، با مشکلات زبانی مواجه می‌شد. او زبان عربی را نمی‌فهمید . سفر زیارتی اربعین توفیقی بود که امسال نصیبش شد، خیلی اوقات می خواست از موکب داران تشکر کند اما نمی توانست🥀 . شب مهمان یک عراقی بسیار مهمان نواز شد. خواست از او برای آمدن به ایران دعوت کند اما نمی توانست🥀 . بعد از برگشتن به ایران گوشیش زنگ خورد، همان عراقی ها بودند هرچه پشت گوشی خواست بپرسد کجایید تا دنبالتان بیایم، نشد یعنی نتوانست🥀 . سال بعد به همان موکب مراجعه کرد دنبال ابو محمد می گشت. همان صاحبخانه سال گذشته. او می خواست بگوید ابومحمد را کجا پیدا کنم. اما نتوانست🥀 . او یک دانشجو بود. برای پایان‌نامه لازم بود یک مقاله از پژوهشگری مصری بخواند. اما نتوانست🥀 . از طرف «جهاد البناء» برای کار جهادی در سوریه نام نویسی می کردن، اما اولویت با زبان‌دان ها بود. لذا بازهم نتوانست🥀 . برای معلمی ثبت نام کرد، فقط به چند معلم عربی نیاز داشتند، او که عربی بلد نبود موفق به ثبت نام نشد و نتوانست🥀 . این نتوانستن ها ادامه پیدا کرد تا اینکه ... (ادامه دارد)