📝در ادامه برشی از این کتاب را میخوانید:
خون نقشبسته بر پاچههای شلوار طلبه، خشک شده است. سرما حجم سلول را پر کرده و شنی چرخهایش را میغلتاند روی پاهای طلبه. از آنجا میخزد به سمت ساقها؛ همانجا که لایه نازک پوستِ روی قلم پا، لهیده شده. حفره روی ساق پا، مثل مشک سوراخ، شره کرده تا پایین؛ تا روی برآمدگی پا؛ تا جای مسح. چرخهای شنی سرما، به زخمها که میرسد، میگزد و میگذرد؛ نه، نمیگذرد، درجا میزند! یا شاید میگذرد، اما تمام نمیشود! قطاری است که واگنهایش پایان ندارد. چیدمان صندلیهای هواپیما، سلولی است؛ مثل کندوی زنبور. این یعنی برای پرواز هوایی باید لاغر باشی! مهماندارها لاغرند، صندلیها لاغر، راهروها لاغر و گاریهای پخش غذا، لاغر. با شرایطی که در هواپیما تعبیه شده، مسافران فربه، خیلی سختی میکشند؛ انگار بزور بخواهند در قبر یکوجبی بچپانندشان. هم خودشان آزار میبینند، هم اطرافیان را آزار میدهند. درست مثل بنده که یک مسافر فربه در سمت چپم نشسته. یکچهارم حجمش را روی صندلی من ریخته، دوچهارم روی صندلی خودش و یکچهارم باقیمانده نصیب همسلولی سمت چپش شده.
من در اینشرایط میخواهم جزوات خاطره را بخوانم و حال و هوای سلول ساواک مشهد در سال ۵۶ را درک کنم.
لاغری، هم برای پرواز خوب است، هم برای سلول!