•• . شَـوَد تا ظلمتَـم از بـازیِ چشـمَت، چـراغانی مرا دریاب، ای‌خورشید در چشمِ‌تو زندانی! خوش آن‌روزی که بینَم باغِ‌خشکِ آرزویم را به جادوی بهــارِ خنـده‌هایَت می‌شکوفانی بهار از رشکِ گل‌های‌شکرخَندِتو خواهد مُرد که تنها بر لبِ نوشِ‌تو می‌زیبَد گُل‌افشانی شرابِ چشم‌های تو مرا خواهد گرفت از من اگـر پیمـانه‌ای از آن به چشــمانَم بنوشانی یقین‌دارم که در وصفِ شکرخَندَت فرو مانَد سخن‌هابرلبِ«سعدی»، قلم‌هادرکفِ«مانی» نظـر بازی نزیبَد از تو با هـرکس که می‌بینی امیـدِ مـن! چـرا قـدرِ نگاهَت را نمـی‌دانی؟! . •••