هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔴سرگذشت شومی که گریبان خواهرم را گرفت+واقعی من آخرین بچه از یک خانواده شش نفره هستم زود ازدواج کردم و دوتا بچه دارم با شوهرم زندگی خیلی خوبی داشتم، خواهرم که دو سال ازم بزرگتر و به دلیل سوختگی پشت کمرش تاحالا ازدواج نکرده گاهی میومد منزلمون و چند روزی میموند، داخل کارها کمکم میکرد گاهی هم با همسرم میرفت بیرون خرید میکرد، یک روز که اونا رفته بودن خرید، تصمیم گرفتم برم به مادرم سر بزنم نزدیک خونه که شدم مادرم زنگ زد رفته بود منزل برادرم همینکه خواستم برگردم ماشین شوهرم دیدم کنار کوچه پارک شده چون کلید داشتم بدون زنگ زدن در باز کردم وقتی وارد اتاق شدم دیدم شوهرم...😭 برای مشاهده ادامه داستان همین الآن اینجا کلیک کنید🔥📛