داستان ادب زیبای ایاز 🔺سلطان محمود خیلی علاقه به ایاز داشت! ایاز هم خیلی مودب بود و خیلی نسبت به سلطان، نمک شناس بود. خوب است انسان نمک شناس باشد و الله اگر انسان نمک شناس باشد نانش در روغن است. یک روزی سلطان دستور داد خربزه آوردند و خود سلطان پاره کرد به ایاز داد. ایاز خیلی رحت خورد. مثل اینکه دارد عسل می¬خورد. و ته پوسته آنرا هم دندان زد. سلطان کمی‌از خربزه را به دهن گذاشت، دید که مثل زهر می‌ماند و خیلی تلخ است. گفت: ایاز چه کردی؟ گفت: قربان خربزه‌ای را که شما عنایت کردید خوردم! گفت اینکه مثل زهر هلاهل است، چطور خوردی؟ گفت قربان! از دست شما یک عمری شیرینی خوردم حالا یک دفعه تلخی به من دادید. سزاوار نیست که من اظهار تنفر بکنم. از دست شما هرچه برسد شیرین است. چقدر ایاز مؤدب بوده است! 🔸حالا من نسبت به خدا چگونه¬ام؟ از اول تا به حال آنچه که دارم همه از طرف خداست. خودم هم مال او هستم؛ حالا یک گرفتاری مختصری پیدا کرده¬ام چقدر ابراز نارضایتی می‌کنم. بابا! چرا نعمت های دیگرش را حساب نمی‌کنی؟ منظور اینکه انسان لطف ها و احسان‌های خدا را فراموش نکند و اگر هم یک ناراحتی پیش آمد تسلیم و راضی باشد و تحمل کند و شکرش را به جا بیاورد و از خدا برای این ناراحتی که پیش آمده صبر بخواهد. مثل اهل بیت که بیشترین بلاها و سختی‌ها را دیدند اما همیشه تسلیم امر الهی بودند و نه تنها کوچکترین اعتراض نکردند بلکه همیشه راضی بودند. ┄┅═✧❁••❁✧═┅┄ 🔹کانال رسمی آیت الله ناصری @naseri_ir